
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,427 |
تعداد مقالات | 34,796 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,501,640 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,920,663 |
ننهچتری و آشتی ابرها | ||
پوپک | ||
دوره 31، دی ماه مسلسل357-1403، دی 1403، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2024.77095 | ||
تاریخ دریافت: 14 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 14 اسفند 1403 | ||
اصل مقاله | ||
داستان ننهچتری و آشتی ابرها ریحانه صادقییکتا مدتها بود که باران نیامده بود. ننهچتری، دلش برای باران تنگ شده بود. یک روز، بقچهاش را برداشت و به راه افتاد. خودش را از کمد بیرون انداخت و گفت: «امروز میروم با ابرها حرف میزنم... شاید آنها بدانند باران کجاست؟» ننهچتری تا دم حیاط آمد و به باد گفت: «پسرجان، الهی خیر ببینی! من را تا نزدیکی ابرها ببر. باید ببینم باران کجاست؟» باد هوهویی کرد و گفت: «بفرمایید! ننهچتری.» ننهچتری سوار باد شد و رفت بالا. بالا و بالاتر. خیلی خیلی بالا. نزدیک ابرها که شد، گفت: «همینجا خوب است.» آنوقت، ننهچتری پرید روی یک ابرکوچولو. یک ابر کله گنده و یک ابر سیبیلو هم آنجا بودند. ابرها با فاصله و پشت به هم نشسته بودند. ننهچتری به آنها گفت: «ببینم اینجا چه خبر است؟ باران کجاست؟ دلم برایش تنگ شده است؟» ابر کوچولو گفت: «آن دو با هم قهر هستند. جواب هیچکس را هم نمیدهند.» ننهچتری گفت: «قهر! آن هم جلوی ابرکوچولوها! امروز باید آشتی کنید و به من بگویید باران کجاست؟» ابر کله گنده گفت: «باران پیش سیبیلو است.» ابر سیبیلو گفت: «دروغ میگوید. پیش خودش است.» یکی این گفت و دوتا آن. تا اینکه بین دوتا ابر دعوا شد. ابرها از شدت عصبانیت سیاه سیاه شدند. ننهچتری دهانش باز مانده بود و گفت: «وای چه چیزها! دوتا ابر بزرگ! خجالت نمیکشید؟ زود باشید همدیگر را ببوسید و آشتی کنید.» ابرهای سیاه سرشان را زیر انداختند. ننهچتری دم گوش باد پچ پچی کرد و بعد با هم خندیدند. باد به سمت ابرها هوهو کرد. یکهو شترق... ابر کله گنده محکم خورد به ابر سیبیلو. بومب بومب صدای رعد همه جا پیچید و برق آسمان را روشن کرد. حالا رعد و برق هم آمده بودند وسط آشتیکنان. ابرها همدیگر را بغل کردند و روبوسی کردند. بعد هم هااا هااا هااااا خندیدند. ننهچتری یکهو صدای چیک چیک باران را شنید که روی سرش میریخت. با شادی فریاد زد: «باران... باران آمد. آی به قربان صدایت شوم!» ابرکوچولوها هم که تا حالا رعد و برق و باران ندیده بودند، خوششان آمد. خودشان را به هم زدند و غش غش خندیدند. اشک شادی از چشمهای ابرکوچولوها جاری شد. صدای شرشر باران که روی زمین میخورد، همه را خوشحال کرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 3 |