
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,430 |
تعداد مقالات | 34,810 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,538,879 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,929,460 |
نوشته های خوب بچه ها | ||
پوپک | ||
دوره 31، دی ماه مسلسل357-1403، دی 1403، صفحه 28-29 | ||
نوع مقاله: کبوتر نامه رسان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2024.77098 | ||
تاریخ دریافت: 14 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 14 اسفند 1403 | ||
اصل مقاله | ||
کبوتر نامهرسان (آثار خوب بچهها) *به کوشش: سعادت سادات جوهری* ریحانه نصیری ارشد " برگِ آخر" زرافه نگاهی به بالاترین شاخهی درخت کرد. خودش بود؛ درخت جادویی. زرافه دهانش را حسابی باز کرد و چندتا از شاخههای درخت را بلعید . لپهایش پر شده بود و به زحمت برگهای داخل دهانش را میجوید. با چشمهای گرسنهاش منتظر این بود که هر چه زودتر برود سراغ بقیهی برگهای سبز رعناییاش و آن را نوش جان کند . اگر بخواهیم دقیق حساب کنیم فقط ۱۲۳ دقیقه مانده تا اینکه درخت جادویی آنقدر کوچک و کوچک شود تا اینکه برود زیر زمین. آخر سر هم جنگل خوشرنگ و لعابی که چشمهایتان از دیدنش میخندد میافتد وسط قحطی و بیآب و برگی. زرافه انگار که یاد موضوع مهمی افتاده باشد چشمهای درشتش را گرد کرد و دوباره چندتایی برگ بزرگ را با عجله داخل دهانش کرد و برای آخرین بار طوری با آن درخت خداحافظی کرد که یاد و خاطرهی این برگها تا همیشه در ذهنش باقی بماند... __________ ایل آی توکلی داشلی برون مداد و پاککن یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان، هیچکس نبود. یک روز مداد و پاککن داشتند بازی درست و غلط را انجام میدادند. مداد کلمهای مینوشت و اگر مداد غلط مینوشت، پاککن آن را پاک میکرد. ناگهان وسط بازی نوک مداد شکست و دیگر نتوانستند به بازی ادامه بدهند. مداد و پاک کن فکر کردند و گفتند بهتر است پیش دکتر برویم، تا شکستگی را ترمیم کند. آن دو پیش دکتر مدادها رفتند. دکتر مداد را معاینه کرد و گفت: «درمان تو پیش من است.» و به تراش زنگ زد تا بیاید. وقتی تراش آمد، نوک مداد را تراش کرد و مداد و پاک کن دوباره به بازی درست و غلط ادامه دادند.
نیایش آدینه- کلاس سوم بهترین صدا صدای لالایی مادرم، زیباترین صدای دنیاست . وقتی روی پاهای مادرم دراز میکشم و او مرا تاب میدهد و برایم لالایی میخواند، در رؤیا فرو میروم و خوابهای طلایی میبینم. خواب میبینم با دوستانم در آسمانها هستیم. همگی بال درآوردهایم، پرواز میکنیم و از درختان بلند شکلات و هدیه میچینیم و من سوار بر اسب سفید بالدارم میشوم تا از آسمان ستاره بچینم. ______ سیدمحمد ربانی خرس شادِ سادهلوح یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود. یک خرس سادهلوح بود که همیشه فریب میخورد. او همیشه شاد و خندان بود و فقط میخورد و میخوابید. یک روز تمساحی به جنگل آمد و خواست خرس سادهلوح را بخورد. او میدانست که خرس سادهلوح بسیار وحشی است و نمیتواند به سادگی او را شکار کند. به همین دلیل تصمیم گرفت نقشهای بکشد تا او را بخورد. تمساح رفت و به خرس فریبخور گفت: «عزیزم، بیا به خانهی من برویم که آنجا کلی دوست خوب پیدا میکنی.» خرسکوچولو حرف او را باور کرد و گفت: «باشد، قبول، بیا برویم که ببینم چه میشود.» آنها قدم زدند و با هم به خانهی تمساح رفتند. کمی بعد، به خانهی او رسیدند. در آنجا هیچکس نبود. تمساح رفت و جایی قایم شد تا بعد خرس را بخورد. کمی بعد، تمساح خرس را ترساند. خرسکوچولو فهمید تمساح میخواهد او را بخورد، برای همین زود فرار کرد . | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 3 |