
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,430 |
تعداد مقالات | 34,810 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,538,785 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,929,390 |
به دنبال غاز طلایی | ||
پوپک | ||
دوره 31، بهمن ماه مسلسل358-1403 - شماره پیاپی 368، بهمن 1403، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: قصه های کهنه و نو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2025.77106 | ||
تاریخ دریافت: 14 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 14 اسفند 1403 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای کهنه و نو ۱۰ به دنبال غاز طلایی مجید ملامحمدی با ضربهی چوبی که بزبزقندی به سر گرگ پشمالو زد، سر گرگ پشمالو گیج رفت. جلوی چشمهای خود چند ستارهی در حال پرواز دید. دوتا معلق زد. بعد چند دور، دور خودش چرخید و چرخید تا به لبهی یک پرتگاه رسید. بزبزقندی خیالش تخت شد که او به داخل درّه میافتد و کارش تمام میشود. پس به سراغ بچههایش رفت. گرگ پشمالو داخل درّه افتاد. یک شبانهروز در آنجا بیهوش بود. وقتی به هوش آمد، به دور و اطراف خود نگاه کرد. فهمید توی یک درّه افتاده. آه و نالهاش بلند شد. احساس گرسنگی کرد. سلانهسلانه دست به تیغها و علفها گرفت و خود را از درّه بالا کشید. یاد بزبزقندی افتاد. چندتا آه و نفرین طرف او فرستاد. در راه خود به یک جوجهتیغی برخورد. با خودش گفت: «نه، به زحمتش نمیارزد شکارش کنم.» جوجهتیغی به او که رسید سلام کرد و گفت: «بهبه آقای گرگ رابینهود! شما کجا اینجا؟!» گرگ پشمالو گفت: «چه میگویی دیوانه؟ من الاغِ رابینهود هستم نه گرگ رابینهود!» جوجهتیغی گفت: «دور از جان شما! کی دیده الاغ به شکل گرگها دربیاید و دندانهای تیز و سُمهای گرگی و صورت ترسناک داشته باشد!» گرگ پشمالو در فکر فرو رفت. آیینه نبود تا خودش را در آن ببیند؛ اما داشت باورش میشد که از شکل و قیافهی الاغی در آمده است. فوری گفت: «راستی راستی تو مرا گرگ میبینی؟» - بله آقای گرگ. به خدا راست میگویم! دیگر گرسنگی از یادش رفت. چون گرگها میتوانند تا چند روز گرسنگی را تحمل کنند. او جّوگیر شد. رفت و روی یک بلندی ایستاد. سینه جلو داد و گفت: «من گرگ رابینهود هستم. حالا به من بگو شهر حیوانات از کدام طرف است؟» جوجهتیغی سمت مقابل خود را نشان داد و گفت: «از طرف کوه خرگوشها.» گرگ پشمالو گفت: «آخجان! گوشت خرگوش.» بعد پا تند کرد طرف جایی که جوجهتیغی نشانش داده بود. رفت و رفت تا چند نفر مرد و زن دید. با خودش گفت: «آنجا چه خبر است؟» جلو که رفت، پشت درخت صنوبر پنهان شد. یک غاز طلایی دید. به چشمانش برق و به دهانش آب افتاد. یک مرد شکارچی، یک پیرزن و دوتا مأمور حاکم دنبال یک غاز طلایی میدویدند. - در خیالم غاز دیده بودم؛ اما نه از نوع طلایی آن. حتماً گوشتش هم مزهی طلا میدهد! دوید جلو و داد زد: «به دستور گرگ رابینهود همگی کنار بروید.» مرد شکارچی و پیرزن و دو مأمور حاکم، با دیدن او لرزیدند و ترسیدند و گفتند: «به خدا ما نمیتوانیم کنار برویم!» گرگ پشمالو جلوتر که رفت، دید هر کدام از آنها هر دو دستش به پشت شانهی نفر جلویی چسبیده است. حسابی جا خورد. داد زد: «از سر راه من کنار بروید. آن غاز طلایی برای من است. من باید آن را ببرم و به فقیران شهر ببخشم.» او پرید که آنها را کنار بزند؛ اما دستهایش به پشت شانهی مأمور دومی چسبید. هرچه کرد نتوانست دستهایش را جدا کند. صدای فریادش بلند شد. - ای داد ای هوار، چرا دستهای من به شانهی تو چسبیده؟! مأمور دومی که کلافه بود، گفت: «هر کس که طمع میکند این غاز طلایی را بگیرد، به این روز میافتد.» گرگ پشمالو پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟» پیرزن گفت: «باید آنقدر این غاز طلایی ما را به دنبال خود بکشد تا خسته بشود. آنوقت شاید دستمان جدا شود!» گرگ پشمالو آه و ناله کرد و گفت: «حالا این غاز طلایی دارد به کدام سمت میرود؟» مأمور اولی گفت: «خوشبختانه به سمت قصر حاکم میرود. جایی که گرگ رابینهود به دام مأموران حاکم خواهد افتاد.» - ای وای، کی گفته من رابینهود هستم؟! این قصه ادامه دارد... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 7 |