
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,430 |
تعداد مقالات | 34,810 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,538,193 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,928,985 |
میمون و تمساح | ||
پوپک | ||
دوره 31، بهمن ماه مسلسل358-1403 - شماره پیاپی 368، بهمن 1403، صفحه 20-22 | ||
نوع مقاله: افسانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2025.77119 | ||
تاریخ دریافت: 14 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 14 اسفند 1403 | ||
اصل مقاله | ||
میمون و تمساح
افسانهای از کشور کنیا بیژن شهرامی میمون مهربان همینطور که روی درختهای جنگل ورجه وورجه میرفت، چشمش به تمساحی افتاد که در میان رودخانه دنبال غذا میگشت. یاد چند روز پیش خودش افتاد که گرسنه بود و چیزی برای خوردن نداشت. به همین خاطر تا میتوانست برایش سیب چید و داخل رودخانه انداخت. تمساح که تا آن روز سیب نخورده بود، یکی از آنها را امتحان کرد؛ شیرین بود و آبدار، به همین خاطر دهانش را تا ته باز کرد و کلی سیب خورد. بعد هم در حالی که از میمون تشکر میکرد چندتا را هم برای همسرش برداشت و رفت. او با رسیدن به خانه، سیبها را جلوی همسرش گذاشت و گفت: - به جای گوشت از اینها بخور! همسرش که گرسنه بود با بیمیلی یکی از آنها را گاز زد و موقعی که فهمید چهقدر خوشمزه هستند با تعجب پرسید: - اسم اینها چیست؟ - سیب. - نوعی میوه است؟ - بله. - از کجا آوردهای؟ - یک میمون مهربان آنها را برایم از درخت چید. - میمون؟ آخ! دهانم آب افتاد. خیلی وقت است گوشت میمون نخوردهام.اصلاً قلب میمون برای بیماریام خوب است! - منظورت چیست؟ یعنی بروم و او را شکار کنم! - میدانم دلت نمیآید، برو و او را به بهانهای به اینجا بیاور تا خودم ترتیبش را بدهم! - اما ... - اما ندارد، همین که گفتم. فردای آن روز تمساح سراغ میمون رفت و دوباره از او سیب گرفت و روزهای بعد هم همینطور و این کار آنقدر ادامه پیدا کرد تا اینکه با هم دوست شدند. یک روز تمساح که دوباره سر وقت میمون و درخت سیب رفته بود، از او دعوت کرد بر پشتش سوار شود و به خانهاش در آنطرف رودخانه برود! میمون که نمیدانست تمساح به اصرار همسرش چه نقشهای برایش کشیده است، قبول کرد؛ اما وقتی در وسط رودخانه از او شنید که قلبش را برای درمان همسر مریضش میخواهد بدنش از ترس شروع به لرزیدن کرد! او یک لحظه تصمیم گرفت میان رودخانهی خروشان بپرد؛ اما بهتر دید نقشهای بکشد و از شر تمساح خلاص شود. به همین خاطر با خونسردی به او گفت: «کاش زودتر میگفتی تا قلبم را با خودم میآوردم!» تمساح توقف کرد و با نگرانی پرسید: «مگر قلبت کجاست؟» میمون گفت: «قلبم را در خانه جا گذاشتهام، مرا برگردان تا آن را بردارم و همراه خودم بیاورم.» تمساح با هر زحمتی که بود برخلاف جریان آب رودخانه شنا کرد و میمون را سرجای اولش برگرداند. میمون هم با خوشحالی روی درخت پرید و از دیدهها پنهان شد تا تمساح بعد از ساعتها انتظار دست از پا درازتر به خانه برگردد! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 5 |