
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,430 |
تعداد مقالات | 34,810 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,538,922 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,929,512 |
وقتی کدخدا مریض بود- عسل خالی | ||
پوپک | ||
دوره 31، بهمن ماه مسلسل358-1403 - شماره پیاپی 368، بهمن 1403، صفحه 30-31 | ||
نوع مقاله: قصه های شیرین ایرانی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2025.77123 | ||
تاریخ دریافت: 14 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 14 اسفند 1403 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای شیرین ایرانی رامین جهان پور وقتی خدا مریض بود در روزگاران قدیم کدخدای روستایی بیمار شد و در بستر افتاد. یک هفتهای میشد که او بیمار شده بود و تمامی اهل روستا و آشنایان دور و نزدیک به عیادتش میآمدند و ساعاتی مینشستند و میرفتند. این رفت و آمدها آنقدر زیاد شده بود که کدخدا دیگر وقت غذا خوردن و استراحت کردن هم نداشت. مهمانهای کدخدا دورتادور اتاقی که کدخدا روی تشک دراز کشیده بود حلقه میزدند و یکییکی جویای حال و احوالش میشدند و کدخدا که سرمای سختی خورده بود مجبور بود برای یکایک مهمانان توضیح بدهد و چگونگی بیماریاش را مو به مو تعریف کند. پنجمین روز از روز مریضی کدخدا بود که نزدیک به ده نفر از اهالی روستای بالا به خانهی او آمدند و دور بسترش حلقه زدند. مهمانها یک ساعت بود که نشسته بودند و از جایشان تکان نمیخوردند. کدخدا که خیلی خوابش میآمد، وقتی دید مهمانها قصد رفتن ندارند یکدفعه با عصبانیت از توی رختخواب بلند شد و با صدای بلندی رو به عیادتکنندگان گفت: «آقایان آمدید به عیادت، دست شما درد نکند. در همین جا خدمت شما اعلام میکنم که مریض شما شفا پیدا کرده و از همهی شما سالمتر است. حالا خواهشمندم هرچه زودتر به خانههایتان بروید.»
عسل خالی در روزگاران قدیم مرد خسیسی داخل خانهاش نشسته بود و با ولع مشغول خوردن نان و عسل بود. هنوز چند لقمهای نخورده بود که درِ خانه به صدا درآمد. مرد خسیس فهمید که مهمان دارد. و به خاطر اینکه مهمان شریک غذا خوردنش نشود قبل از اینکه در را باز کند، نان را برداشت و پشت متکا پنهان کرد؛ اما به کاسهی عسل دست نزد، چون با خودش فکرکرد که خیلی کم پیدا میشود کسی عسل را خالی بخورد. وقتی در را بازکرد یکی از دوستان قدیمیاش را دید که پشت در ایستاده بود. بعد از احوالپرسی به او تعارف کرد که داخل شود. دوست مرد داخل خانه شد و تا نگاهش به کاسهی عسل افتاد، گفت: «به به! عسل هم که داری.» مرد گفت: «بله، گذاشتم وقتی نان تازه به دستم رسید آن را بخورم. راستی تو عسل خالی دوست داری بخوری ؟» منکه اصلاً نمیتوانم بدون نان، عسل بخورم...» مرد مهمان که با دیدن عسل آب از دهانش راه افتاده بود، با لبخند شیطنتآمیزی گفت: «این چه حرفی است که میزنی دوست من، بعد از این همه سال رفاقت نمیدانستی من عاشق عسلم؟» این را گفت و چهارزانو نشست و انگشتش را داخل کاسهی عسل برد و شروع کرد به خوردن. مرد خسیس که طاقت خوردن عسلش را از سوی دوست مهمانش نداشت، وقتی دید الآن است که کاسهی عسل را خالی کند، گفت: «دوست من مگر نشنیدی که خوردن خالی عسل دل آدم را میسوزاند؟» مرد مهمان انگشت آغشته به عسل را داخل دهانش کرد و گفت: «فعلاً که دارد دل تو را میسوزاند دوست من...»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 7 |