تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,790 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,974 |
معرفى دو اثر در اخبار ساختگى | ||
حوزه | ||
مقاله 10، دوره 26، شماره 151، فروردین 1388، صفحه 1-291 | ||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||
تاریخ دریافت: 23 آذر 1394، تاریخ پذیرش: 23 آذر 1394 | ||
اصل مقاله | ||
بحث از وضع و تحریف و اخبار ساختگى، از قدیم تاکنون موردتوجه بوده است، بایسته است که بحث از این مقولهها در هر عصرى پىگیرى شود تا موضوع از زاویههاى مختلف در بوته ارزیابى و پرهیز از نقل روایات جعلى و ساختگى به طور جدى در دستور کار حوزهها، اهل تحقیق، مبلغان و... قرار بگیرد. ما در این مقال، به خاطر حساسیت و بایستگى طرح اینگونه مقولهها، به معرفى دو اثر در این موضوع که در قرن حاضر نوشته شده مىپردازیم تا براى کسانى که مىخواهند در این زمینه آگاهىهایى به دست آورند، امکان مراجعه وجود داشته باشد: 1. الاخبار الدخیله، نوشته علامه محمدتقى شوشترى. 2. الموضوعات فى الآثار و الاخبار، عرض و دراسته، نوشته هاشم معروف الحسنى. الاخبار الدخیله در همین شماره، و الموضوعات فى الآثار والاخبار را در شماره بعدى معرفى مىکنیم. روشن است شناساندن این آثار به معناى پذیرش تمام دیدگاهها و نکتهنظرهاى صاحبان این آثار نیست; بلکه آشناسازى خوانندگان با این دست از نگارشهاست و حساس بار آوردن آنان. البته کلیت بحثهاى طرح شده در این آثار، مورد پذیرش است و تلاش گسترده مؤلفان آنها درخور تقدیر.
1. الاخبار الدخیله مؤلف علامه محمدتقى شوشترى با تحقیق علىاکبر غفارى چهار جلد. انتشارات مکتبة الصدوق، تهران
اخبار الدخلیه، نخستین کتابى است که بهگونه مستقل، در حوزه اخبار شیعه به نقد اخبار و به تصحیح انتقادى و توجه به وضع و تحریف در آنها پرداخته است. در دورانهاى پیشین، علماى شیعه در لابهلاى بحثهاى فقهى و رجالى و در شرحهایى که بر کتابهاى حدیثى مىنگاشتند، به ارزیابى احادیث مىپرداختند و در برابر اصول علم درایه آنها را نقد مىکردند و یا در کتابهاى رجالى خود، سند روایات را به بوته نقد و بررسى و جرح و تعدیل مىگذاردند و درباره موضوعى خاص به ارزیابى مىنشستند. اما اینکه در اثرى جداگانه و بهگونه ویژه، اخبار به نقد کشیده شوند، کارى است نو و از نوآوریها و ابتکارهاى علامه شوشترى. این در حالى است که علماى عامه از قرن ششم کتابهایى را به نام »الموضوعات» تدوین کردهاند.1 علامه شوشترى در هنگام نگارش شرح بر کتاب شرح لمعه شهید ثانى، که به نام النُجعه منتشر شده است، به مشکل پارهاى از اخبار از جهت متن و سند برخورد کرد; از این روى، به نگارش کتاب الاخبار الدخیله پرداخت. نخستین جلد این اثر، در 26 شعبان 23) 1369 خرداد 1329) به پایان رسید.2 و مسؤول کتابخانه صدوق تهران، مرحوم علىاکبر غفارى که کتب اربعه و بسیارى از کتب حدیثى قدیمى را تحقیق و باحواشى منتشر کرده است، به تحقیق، چاپ و نشر آن همت گماشت که جایگاه این اثر را نشان مىدهد و اهمیت آن در پاسخ به اشکالهایى که در باب اخبار مطرح است. این اثر، در چهارجلد سامان یافته است یک جلد اصلى و سه جلد مستدرک که آخرین جلد در بهار 1365 ش. منتشر شده است. بایسته است این اثر با تحقیق نو منتشر شود و مطالب هر بخشى از جلدهاى مستدرک به فصول اصلىجلد اول ملحق شود. ممکن است در جاهایى، محققان و حدیث شناسان، با دیدگاههاى نویسنده همسو و همراه نباشند و حتى به نکتهگیریها و اشکالهاى نویسنده پاسخ داده باشند; اما اصل طرح اینگونه مباحث که از سوى نویسنده محقق و حدیثشناس انجام گرفته، باعث مىشود که اشکالها و نکته ضعفها شناخته شوند و مواردى که درخور جواب و حتى درخور توجیه هستند، روشن گردند. روشن است آنچه که نویسنده یادآور شده و به طرح آنها پرداخته، همه، یکسان نیستند و در جاهایى با نقل احادیث مشابه به تلاش خوبى در حل دشواریهاى اخبار همت مىگمارد و خواننده را به درنگ وامى دارد. در عین حال، برخى احتمالهاى ذکر شده، ممکن است مهم نباشند. چون نگارش کتاب، باتوجه به شرح یک کتاب فقهى نگاشته شده، مؤلف به بررسى کتابهاى حدیثى اصلى شیعه پرداخته است3 و به تناسب موضوع، به دیگر منابع، از جمله منابع عامه توجه کرده و پارهاى از گزارشهاى آنها را هم نقد کرده است. به دیگر سخن، مؤلف در پى دستیابى به تمام احادیث ساختگى و ضعیف نبوده است.
فهرست ابواب کتاب اخبار دخیله این کتاب در سه باب و عنوان اصلى سامان یافته است: باب اول داراى دوازده فصل، باب دوم چهار فصل و باب سوم دو فصل: باب اول در احادیث تحریف شده فصل اول: اخبارى که ضرورت مذهب حکم به تحریف آنها مىکند. فصل دوم: اخبارى که تاریخ به تحریف آنها گواهى مىدهد. فصل سوم: اخبارى که تحریف در آنها به گواهى سیاق واقع شده است. فصل چهارم: اخبارى که تحریف در آنها به واسطه درهم آمیختگى واقع شده است. فصل پنجم: اخبارى که تحریف در آنها به واسطه تشابه خطى و افتادگى جزئى است. فصل ششم: اخبارى که تحریف در آنها، به واسطه دربرگرفتن دو امر متقابل است. فصل هفتم: اخبارى که در اسناد آنها تحریف روى داده است. فصل هشتم: اخبارى که راه یافتن تحریف به آنها به جهت نقل به معنى است. فصل نهم: اخبارى که تحریف در آنها، به جهت افتادگى است. فصل دهم: اخبارى که تحریف در آنها به جهت دقت نکردن در متن یا سند است. فصل یازدهم: اخبارى که راه یافتن تحریف در آنها، به جهت درهم آمیختگى سخن راوى یا مؤلف، با اصل حدیث است. فصل دوازدهم: اخبارى که تحریف در آنها به جهت درهمآمیختگى حواشى با متن است. باب دوم در اخبار موضوعه فصل اول: در اخبار جمعى که مدعى دیدار با قائم هستند. فصل دوم: اخبار تفسیرى که به امام حسن عسکرى(ع) نسبت داده شده است. فصل سوم: اخبارى که کم یا زیاد شدن و یا تغییر واژگان آن به جهت هدفهاى فاسد بوده است. فصل چهارم: در اخبار گوناگون. باب سوم در دعاهاى تحریف و وضع شده فصل اول: دعاهاى تحریف شده. فصل دوم: دعاهایى که به دروغ، به امام نسبت داده شدهاند. باتوجه به ابهامهایى که در این عنوانها دیده مىشود، به گونهاى که پارهاى از فصلها در مستدرکات تکرار نشده، ما گزارش از این کتاب را به گونهاى دیگر ارائه مىدهیم، تا خوانندگان با بخشى از محتواى این کتاب ارزشمند آشنا شوند. یادآورى: به سال 1362، وزارت ارشاد اسلامى از این کتاب تجلیل کرد و استاد جعفر شهیدى در آن جلسه، اشعارى درباره شخصیت علامه شوشترى قراءت کرد.4
جریانهاى حدیثساز و تحریفگر علامه شوشترى در نقد و بررسى احادیث به جریانها و کسانى اشاره مىکند که حدیثساز بودهاند و پارهاى از برساختههاى آنها را برمىشمارد. وى در این بررسى، اگر حدیثى از نظر سند درست باشد، اما محتواى نادرستى داشته باشد، ساخته این جریانها مىداند و بر این نظر است که اینها، بیشتر جریانهاى غالى هستند. ما در اینجا جریانهایى را که ایشان آورده یادآور مىشویم و بر این نظریم که جریانهاى حدیثساز، بیش از اینهاست.
1. گروه مغیرة بن سعید مغیرة بن سعید، از غلات است. در زمان امام باقر(ع) مىزیسته است و در بین احادیث آن حضرت، که در اختیار یاران وى بوده، ساختههاى خود را به نام حدیث، وارد مىکرده است. علامه شوشترى، خبرى از کافى نقل مىکند که امام باقر(ع) همسرش را سه طلاقه کرده است و در علت این کار خود مىگوید: دیگر به آن زن نیازى نداشتم... . اشکال محتوایى آن در این است که اگر این ملاک باشد، طلاق اول کافى بود که دست از آن زن بدارد. سپس این پرسش را مطرح مىکند که چگونه ممکن است این خبر با اینکه داراى سند حَسنَ و حتى مىتوان گفت صحیح است، ساختگى باشد؟ پاسخ مىدهد ممکن است از اخبار ساختگى مغیرة بن سعید باشد; زیرا کشّى در ذیل عنوان مغیرة بن سعید نقل کرده است: به یونس بن عبدالرحمن گفته شد: چرا آنچه اصحاب ما روایت مىکنند، به شدت انکار مىکنى؟ وى پاسخ داد: هشام بن حکم براى من حدیث کرد که از امام صادق شنیده است که مىفرمود: »لاتقبلوا علینا حدیثا إلاّ ما وافق القرآن والسنة أو تجدون معه شاهداً من أحادیثنا المتقدمة لأنّ المغیرة دسّ فى کتب اصحاب أبى مالم یحدّث أبى بها، فاتقوا اللّه ولاتقبلوا علینا ما خالف قول ربّنا تعالى وسنة نبیّنا فإنّا إذا أحدثنا قلنا: قال اللّه وقال رسول اللّه.»5 حدیثى را از ما نپذیرید، مگر آنچه موافق قرآن و سنت باشد، یا با گواهى از احادیث گذشته ما همراه باشد; زیرا مغیره در کتابهاى اصحاب پدرم حدیث وارد کرده، آنچه پدرم نگفته است. پس تقواى الهى را پیشه کنید و علیه ما نپذیرید آنچه مخالف سخن پروردگار و سنت پیامبر ما باشد. پس به درستى که ما وقتى حدیث نقل مىکنیم مىگوییم: خدا فرمود و پیامبر فرمود. این حدیث را به تناسب در دو مورد در جلد اول و جلد سوم به طور کامل نقل کرده است.6 کشّى در روایت بعدى خود به نقل از یونس از هشام از قول امام صادق(ع) شرح مىدهد: »کان المغیرة بن سعید یتعَّمدُ الکذبَ على اَبى ویأخذ کُتُبَ اصحابه وکان اصحابه المستترون باصحاب أبى یأخذون الکتب من اصحاب ابى فیدفعونها الى المغیرة فکان یَدُسُّ فیها الکفر والزندقه ویسندها الى ابى ثمَّ یدفعها الى اصحابه فیأمرهم اَن یبثَّوها فى الشیعة فکُلَّما کان فى کتب اصحاب أبى من الغلوّ فذاک ما دَسَّهُ المغیرة بن سعید فى کتبهم.»7 مغیرة بن سعید، پیوسته و از روى عمد، بر پدر من دروغ مىبست. او کتابهاى اصحاب پدرم را مىگرفت و یاران او در بین اصحاب پدر من پنهان بودند و شناخته نمىشدند. آنان کتابها را از اصحاب پدرم مىگرفتند و به مغیره مىدادند پس او مخفیانه در آن کتابها کفر و زندقه وارد مىکرد و به پدر من نسبت مىداد. سپس آن کتابهاى رونویس شده را که حاوى کفر و زندقه بود به اصحاب خود مىداد و امر مىکرد آنها را تکثیر کنند و بین شیعه پخش نمایند. پس آنچه از غلوّ در کتابهاى اصحاب پدرم هست، همانهاست که مغیرة بن سعید در کتابهاى آنها وارد کرده است.
2. گروه ابوالخطاب ابوالخطاب، محمد بن مقلاص، یا محمد بن ابى زینب،8 سرکرده یکى از جریانهاى حدیث بود. او هفتاد پیرو داشت9 و در به تباهى کشیدن عقیده مردم تلاش مىورزید. از امام رضا(ع) نقل شده که فرمود: »انّ اباالخطاب افسد اهل الکوفة... . »10 او، به اصحاب خود دستور داده بود تا کتابهاى اصحاب امام صادق را بگیرند، و به بهانه رونویسى کردن آنها، آنچه را که به نام روایت از زبان امام مىسازد، در آنها وارد سازند. این کار مدتها انجام گرفت. بسیارى از کتابهاى اصحاب امام صادق، با این ترفند به جعلیات ابوالخطاب آلوده شدند و در دسترس مردم قرار گرفتند. این کار به مدت پنجاه سال ادامه یافت، تا جایى که آگاهترین اصحاب ائمه(ع) نمىتوانستند حق و باطل این احادیث را بازشناسند. یونس بن عبدالرحمان مىگوید: من به عراق سفر کردم و شمار اندکى از اصحاب امام باقر(ع) را یافتم. اما از اصحاب امام صادق(ع) بسیار یافتم. مدتى از آنان حدیث شنیدم و نوشتم و کتابهاى حدیث آنان را گرفتم و رونویسى کردم. و از عراق که برگشتم، احادیثى را که نوشته بودم، همراه خود آوردم و در دیدار با امام رضا(ع) آنچه را از احادیث اصحاب صادقین(ع) نوشته بودم، به ایشان عرضه کردم و از آن حضرت خواستم. همه این احادیث را بررسى بفرمایند و اگر حدیث غیرمعتبرى در آنها هست، مرا آگاه کنند. امام، پس از بررسى کامل، آنها را به من برگرداندند. نتیجه بررسى امام این بود که از احادیث منسوب به امام صادق(ع) تعداد بسیارى را، که مشخص شده بود، باطل و مردود دانستند و فرمودند: اینها از امام صادق نیست. » مىافزاید: »وقال لى: ان اباالخطاب کذب على ابى عبداللّه(ع). لعن اللّه اباالخطاب وکذلک اصحاب اباالخطاب بدسّون هذه الاحادیث الى یومنا هذا فى کتب اصحاب ابى عبداللّه(ع) فلا تقبلوا علینا خلاف القرآن. فانّا ان تحدثنا حدثنا بموافقة القرآن وموافقه السنّة انا عن اللّه وعن الرسول تحدث. »11 به من گفتند: بىگمان ابوالخطاب بر امام صادق دروغ بسته است. خدا لعنت کند ابوالخطاب را، که تا امروز هم، اصحاب او حیلهگرانه و با پنهان کارى این احادیث دروغ را در کتابهاى اصحاب امام صادق(ع) وارد مىکنند و شما هر حدیث مخالف قرآن را که به ما نسبت مىدهند، قبول نکنید; زیرا ما هرچه بگوییم، موافق قرآن و سنت رسول خداست. و ما از خدا و رسولاش حدیث مىکنیم. این دو، یعنى مغیرة بن سعید و ابوالخطاب که رهبرى دو جریان و دو گروه فکرى را، یکى در زمان امام محمدباقر و یکى در زمان امام جعفر صادق(ع) بر عهده داشتند، در آن دورانها و در دورانهاى بعدى، اثر ویرانگر خود را در عقاید و باور مردم به جاى گذاردند و امامان شیعه، بویژه امام محمدباقر و امام جعفر صادق را با ادعاهاى شگفت، غیرعقلایى و شرک آلود در بین مردم مطرح کردند و با این کار برنامهریزى شده و هدفمند بر آن بودند مردم را از این کوثرهاى زلال دور سازند و به سرابها و لجنزارهاى عفن فرود بیاورند. علامه شوشترى در نقد و شناساندن روایات جعلى، غلوآمیز و شرکآلود، دست پلید این دو و پیروان آنان را رو مىکند. از جمله در نقد روایتى که در آن آمده است: على(ع) به خورشید سلام کرد و خورشید به آن حضرت پاسخ داد، مىگوید: این روایت از برساختههاى مغیرة بن سعید، یا ابوالخطاب است. اینان مسنداً از سلیم، از اباذر نقل مىکنند که گفت: »رأیت السید محمد(ص) قد قال لامیرالمؤمنین(ع) ذات لیلة: اذا کان غدا قصد الى جبال البقیع وقف على نشز من الارض فاذا بزغت الشمس فسلّم علیها فان اللّه تعالى قد أمرها أن تجیبک بما فیک. فلما کان من الغد خرج امیرالمؤمنین(ع) ومعه ابوبکر وعمر وجماعة من المهاجرین والانصار حتى وافى البقیع ووقف على نشز من الارض، فلما أطلعت قرینها قال(ع): »والسلام علیک یا خلق اللّه الجدید المطیع له». فسمعوا دویّاً من السماء وجوابه قائل یقول: »وعلیک السلام یا اول یا آخر، یا ظاهر یا باطن یا من هو بکلِّ شىء علیم. » فلما سمع ابوبکر وعمر والمهاجرون والانصار کلام الشمس صعقوا ثم أفاقوا بعد ساعات وقد انصرف امیرالمؤمنین(ع) عن المکان فوافوا النبى(ص) مع الجماعة وقالوا: انت تقول علىّ بشر مثلنا وقد خاطبته الشمس بما خاطب البارى نفسه! فقال النَّبى(ص) وما سمعتموه منها. فقالوا سمعناها. تقول: السلام علیک یا اوّ ل. قال صدقت. هو اوّ ل من آمن بىّ. فقالوا: سمعناها تقول: »یا آخر» قال: صدقت. هو آخر الناس عهداً بى یغسّلنى ویکفّننى ویدخلنى قبرى. فقالوا سمعناها تقول: »یاظاهر». قال: صدقت ظهر علمى کلّه له. فقالوا سمعناها تقول: »یاباطن». قال: صدقت بطن سرّى کلّه له. فقالوا: سمعناها تقول: »یا من هو بکل شىء علیم. » قال: صدقت هو العالم بالحلال والحرام والفرائض والسنن وما شاکل ذلک. فقاموا کلهم وقالوا: »لقد اوقعنا محمد فى طخیاء» وخرجوا من باب المسجد.»12 سُلیَم مىگوید از ابوذر شنیدم که مىگفت: آقایم محمد(ص) را دیدم که شبى به امیرالمؤمنین فرمود: فردا به کوههاى بقیع برو و بر جایى بلند از زمین بایست. هنگامى که خورشید طلوع کرد، بر آن سلام کن. خداوند تعالى به او دستور داده به تو، با صفاتى که دارى، جواب دهد. چون فردا شد، حضرت بیرون آمد و با او ابوبکر، عمر و گروهى از مهاجران و انصار همراه بودند. حضرت و همراهان به سوى کوهها بقیع حرکت کردند. وقتى به آنجا رسیدند، حضرت در جایى بلند قرار گرفت، همین که خورشید طلوع کرد، حضرت فرمود: »سلام بر تو اى آفریده جدید خدا که پیرو او هستى.» در این هنگام صدایى از آسمان شنیدند و جواب گویندهاى را که مىگفت: »سلام بر تو اى اول، و اى آخر، و اى ظاهر، و اى باطن و اى کسى که به هر چیزى عالم هستى. » وقتى ابوبکر و عمر و گروه مهاجران و انصار همراه حضرت، سخن خورشید را شنیدند، از هوش رفتند. سپس پس از ساعاتى به هوش آمدند. و امیرالمؤمنین از آن مکان رفته بود. همگى پیش رسول خدا آمدند و به او گفتند: تو مىگویى على بشرى مانند ماست. خورشید او را با سخنانى مخاطب ساخت که خداوند خود را به آنها مخاطب قرار داده است. پیامبر(ص) فرمود از او چه شنیدید؟ گفتند از خورشید شنیدیم که خطاب به على مىگفت: سلام بر تو اى اول. فرمود: راست گفته است. او اول کسى است که به من ایمان آورده است. گفتند از خورشید شنیدیم که مىگفت: اى آخر. فرمود: راست گفته است. او آخرین کسى است که با من تجدید دیدار مىکند. او مرا غسل مىدهد و کفن مىکند و در داخل قبر مىگذارد. گفتند از خورشید شنیدیم که مىگفت: اى ظاهر. فرمود: راست گفته است، همه علم من براى او روشن شده است. گفتند: از خورشید شنیدیم که مىگفت: اى باطن. فرمود: راست گفته است. همه اسرارم در باطن اوست. گفتند: از خورشید شنیدیم که مىگفت: اى کسى که به هر چیزى عالم هستى. فرمود: راست گفته است. اوست عالم به حلال و حرام و واجبات و مستحبات و آنچه از این قبیل است. همگى برخاستند و گفتند: »محمد ما را در ظلمت فرو انداخت.» و از درِ مسجد بیرون رفتند.
علامه شوشترى در نقد این روایت، به دیگر سخن، افسانه، مىنویسد: »هو من اخبار الغلاة الذین وضعوا أنّ صوت الرّعد، هو صوت علىّ(ع) فى السماء وهو الاخبارا لتى دسّها اصحاب المغیره فى کتب اصحاب الباقر(ع) أو اصحاب ابى الخطاب فى کتب اصحاب الصادق(ع) وجعلوا لها اسانید کما مرّ عن یونس بن عبدالرحمن عن الرضا(ع).»13 این خبر، از برساختههاى غالیان است. همانان که روایت ساختند: صداى رعد، صداى على است که در آسمان مىپیچد. این خبر از اخبارى است که یاران مغیره غالى در کتابهاى اصحاب امام باقر(ع) وارد کردهاند و یا از اخبارى است که اصحاب ابىخطاب در کتابهاى اصحاب امام صادق(ع) وارد ساختهاند. براى اخبار ساختگى خود سند نیز درست کردهاند. همانگونه که از یونس بن عبدالرحمن، از امام رضا(ع) نقل کردیم. و افزون بر این نکته در نقد محتواى این روایت جعلى مىنویسد: »ولو کان للخبر اصل، لِمَ لَم یذکره(ع) یوم الشورى وقد کان(ع) عدَّ مناقبه ذاک الیوم لإتمام الحجّة على الناس کما روى ذلک العامّة والخاصّة وما فى الخبر - على فرض صحته - من أظهرها ولو کان لصار اشهرها. مع أنَّ ما ذکره فى معنى الظاهر والباطن، غیر صحیح فانّه على ما فسّر علم النبى وسرّه هما الظاهر والباطن لاهو(ع). کما أنَّ قوله: »یا خلق اللّه الجدید» غلط فإنَّ کلَّ یومً فیه الشمس یوم جدید. تقول فى الدّعاء: »اللهم وهذا یوم حادث جدید وهو علینا شاهد عتید. » واما نفس الشمس، فلیس خلقاً جدیداً ولایعلم بدء خلقها غیر خالقها. کما أنَّ قوله: »بما خاطب به البارى نفسه» غلطُ فإنّ اللّه تعالى لم یخاطب نفسه بالاول والآخر والظاهر والباطن والعلیم بکلّ شىء بل وصف نفسه بها وصفاً خبریّاً: »هو الاوّل والآخر والظاهر والباطن وهو بکل شىء علیم. » مع أنّهم لم یکونوا یرضون ان یوصفوا بما وصف به البارى تعالى وان کان وصفهم بمعنى آخر. وکانوا یتحاشون عن ذلک جداً لئلا یصیر شبهة للنّاس ومستمسکاً للغلاة... . »14 اگر براى این خبر اصلى مىبود، چرا على(ع) در روز شورا، به آن استدلال نکرد و آن را یادآور نشد. و این در حالى است که حضرت مناقب خویش را در آن روز براى اتمام حجت بر مردم برشمرده است. همانگونه که آن را عامه و خاصه روایت کردهاند. و آنچه در خبر یاد شده و موردنظر آمده - اگر آن را صحیح بینگاریم - از آشکارترین مناقب آن حضرت به شمار مىرود و اگر چنین پدیدهاى روى داده بود در جایگاه مشهورترین آنها قرار مىگرفت. افزون بر این، آنچه در معناى ظاهر و باطن ذکر شده نادرست است زیرا بنابر تفسیرى که ارائه شده، علم رسول خدا و سرّ آن حضرت، ظاهر و باطن است، نه حضرت على(ع). و نیز سخنى که به حضرت على(ع) نسبت داده شده که خطاب به خورشید گفته است: »اى آفریده جدید پروردگار» درست نیست; زیرا هر روزى در آن خورشید وجود دارد، روز جدید است. در دعا مىگویى: »بار پروردگارا و این روز پدیدهاى است جدید و آن بر ما گواهى است آماده. » اما خود خورشید، پدیده نو نیست، و کسى نمىداند آغاز پیدایش آن را جز آفریدگار آن. همچنین این قطعه که در روایت یاد شده آمده: »خورشید على را به سخنانى مخاطب قرار داد که خداوند خود را به آنها مخاطب قرار داده است. » درست نیست زیرا بارى تعالى نفس خود را به »اول و آخر و ظاهر و باطن و العلیم بکل شىء» مورد خطاب قرار نمىدهد، بلکه نفس خود را به آنها وصف مىکند و آن هم به گونه وصف خبرى: اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و اوست به هر چیزى دانا. بر آنچه گفته آمد، این نکته را باید افزود که پیامبر(ص) و على(ع) هیچ راضى نمىشوند از اینکه وصف بشوند به ویژگى که بارىتعالى به آن وصف مىشود، گرچه وصف آنها با آن واژگان ویژه خداوند، به معناى دیگرى باشد. آن بزرگواران به طور جدّ از اینگونه وصفها براى خود دورى مىگزیدند و پرهیز مىکردند که مباد براى مردمان شبههاى پدید آید و دستاویزى گردد براى غالیان.
3. غالیان فضیلت تراش شمارى هنگامى که رویکرد عاشقانه و از سر اخلاص مردم را نسبت به ائمه اطهار، بویژه على بن ابى طالب دیدند، به فکر بهرهبردارى از این هنگامه افتادند. اینان، براى رونق بخشى به دنیاى خود و بهرهورى از فضاى به وجود آمده، دکانهایى را برپا کردند و برخلاف مبانى و اصول دینى، براى ائمه(ع) فضیلتهایى تراشیدند. مردمان علاقهمند و شیعیان مخلص، چون در فضاى دشمنیهاى بنىامیه و بنىعباس قرار داشتند و موجهایى را مىدیدند که این خلیفگان در نکوهش و بدگویى به ساحت ائمه پدید آورده بودند، اگر از راوى مىشنیدند که از پیامبر خدا در عظمت على(ع) سخنى را نقل مىکند، با علاقه و عشق فراوان آن سخن را مىگرفتند و در سینه خود حک مىکردند و اینجا و آنجا براى گروه علاقهمندان بازگو مىکردند، بدون اینکه توجه کنند، این سخنى که شنیدهاند، آیا با معیارهاى دینى سازگار است یا خیر. چه بسا جعل کنندگان مىدیدند هرچه سخنان شگفتانگیزترى درباره على بن ابى طالب و فرزندان معصوم آن حضرت جعل کنند و براى عدهاى باز گویند، سود بیشترى بهرهشان مىشود، به آن سمت حرکت مىکردند و سخنان شگفتانگیز و دور از خردى در وصف آن بزرگواران مىگفتند و بازار خود را گرم نگه مىداشتند. در بین اهلسنت گروهى به نام: »مُرتَزقه» بودند. اینان در برابر احادیثى که براى مردم مىخواندند، مزد مىگرفتند. براى بازار گرمى و سرکیسه کردن مردم، روایتهاى شگفتى مىساختند. از این دست روایتگران، در بین امامیه نیز راه یافته بودند، این مطلب، از روایات به روشنى استفاده مىشود. از امام صادق(ع) نقل شده که فرمود: »من أراد الحدیث لِمنفعةِ الدُنیا لم یکن له فى الآخرة نصیبُ»15 کسى که براى سود دنیا خواستار حدیث باشد، در آخرت بهرهاى نخواهد داشت. از امام باقر(ع) نقل شده که فرمود: »وَیحَک یاأبا الرَّبیع لاتطلبنَّ الرئاسَةَ ولاتکن ذَنباً ولا تَأکُل بِنا النّاس فیَفقَرَکَ اللّهُ ولا تَقُل فینا مالا نقول فى انفسنا فانّک موقوف ومسئول»16 واى بر تو اى اباربیع! در پى ریاست مباش و دنبالهرو نیز مشو. و با دستاویز قرار دادن ما، اموال مردم را مخور که خدا، تو را تنگدست گرداند. در حق ما، آنچه را خود نمىگوییم، مگو; زیرا که سرانجام در محکمه عدل الهى خواهى ایستاد و برابر هرچه گفتهاى و هرچه کردهاى باید پاسخگو باشى. یا امام على بن حسین به قاسم بن عَوف مىفرماید: »ایاک أن تستأکِلُ بِنا...»17 بپرهیز از اینکه با دستاویز قرار دادن ما، مال مردم را بخورى. از این روى، باید هوشیارانه به روایتهایى که در وصف امامان معصوم و بیان فضیلتهاى آنان در لابهلاى کتابهاى روایى دیده مىشود، نگریست که چه بسا دامى باشد از دامهاى دنیاپرستان و سودجویان فضیلتتراش. آنان که هر سخن سخیفى را به امامان بزرگوار نسبت دادند، تا به دنیاى پست خود برسند. علامه شوشترى در اثر ارزشمند خود، الاخبار الدخیله، این پدیده ناپسند را رصد کرده و درباره آن هشدار داده است. از جمله روایتى از روضه کافى نقل مىکند. بدین شرح: »عنه )على بن محمد( عن صالح، عن الوَشاء، عن کرّام، عن عبداللّه بن طلحة قال سألت اباعبداللّه، علیه السلام، عن الوَزَغ! فقال: رجسُ وهو مسخُ کلّه. فاذا قتلتَهُ فاغتسل. فقال: انّ ابى کان قاعِداً فى الحِجر ومعه رجلُ یُحدّثُهُ فاذا هو بوزغ یوَلوِلُ بلسانه. فقال أبى لِلرّجل: أتَدرى ما یقول هذا الوَزغُ؟ قال: لاعلم لى بما یقول. قال: فإنَّه یقول: واللّه لَئِن ذَکَرتم عُثمانَ بشتیمَةً لأشتُمَنَّ علیّاً حتى یقوم من هیهُنا. وقال أبى: لیس یموت من بنى امیّة میّتُ الامُسِخَ وزغاً. وقال: ان عبدالملک بن مروان لمّا نزل به الموت مسخ وزغاً، فذهب من بین یدى من کان عنده وکان عنده ولده. فلمّا أن فقدوه عظم ذلک علیهم فلم یدروا کیف یصنعون. ثمّ اجتمع امرهم على ان یأخذوا جذعاً فیصنعوه کهیئة الرَّجل، ففعلوا ذلک وألبسوا الجذع درع حدید ثمّ لفّوه فى الاکفان. فلم یطلع علیه احد من الناس الا أنا وولده. »18 از على بن محمد، از صالح، از وشّاء، از کرّام، از عبداللّه بن طلحه روایت شده که گفت: از ابوعبداللّه صادق(ع) درباره مارمولک )چلپاسه( پرسیدم. گفت: پلید است و همه گونههاى آن از جانورانى شمرده مىشوند که مسخ شدهاند. پس چون آن را کُشتى، غسل کن. سپس امام صادق گفت: پدرم در حِجر اسماعیل نشسته بود و مردى با وى سخن مىگفت. در این هنگام، مارمولکى را دید که با زباناش صدایى درمىآورد. پدرم به آن مرد گفت: آیا مىدانى که این مارمولک چه مىگوید؟ آن مرد پاسخ داد: خیر، نمىدانم چه مىگوید. پدرم گفت: او مىگوید به خدا سوگند اگر عثمان را دشنام دهید، تا هنگامى که این مرد ]امام محمد باقر[ از اینجا برخیزد، من على را دشنام خواهم داد! آن گاه امام ]جعفر بن محمد[ گفت: پدرم گفت: هیچیک از بنى امیّه نمىمیرد، مگر آنکه به صورت مارمولکى مسخ مىشود. و پدرم گفت: چون مرگ عبدالملک بن مروان فرارسید، به صورت مارمولک مسخ شد و از مقابل کسانى که پیراموناش بودند، از جمله فرزنداناش گذشت. چون ناپدید شد، بر آنان این موضوع گران آمد و نمىدانستند چه کنند. آنگاه نظرشان بر این قرار گرفت که تنه درختى را به شکل مردى بتراشند و بر آن زره بپوشانند و در کفن بپیچند و به جاى او در تابوت نهند و چنین کردند. از این ماجرا، جز من و فرزنداناش کسى خبردار نشد. علامه شوشترى در نقد این روایت مىنویسد: »فاذا کان الوزغ یقول ما فى الخبر، یکون دین العثمانیه حقّاً وهو من اخبار قال الرضا: »ان اعدائنا یصنعون لنا فضائل منکرة لیردّوا اولیاءنا.»19 اگر مارمولک گفته باشد آنچه در خبر آمده است، دین عثمانیه حق است! و این از آن سنخ خبرهایى است که امام رضا(ع) مىفرماید: دشمنان ما، براى ما فضیلتها و برتریهاى ناشناخته و ناپسند جعل کردهاند، تا دوستان ما را از ما دور سازند. آنچه علامه شوشترى به عنوان روایت از امام رضا(ع) نقل کرده است، با جستوجوئى که انجام گرفت، مانند آن در بین سخنان آن حضرت دیده نشد. شاید برگرفته از این سخن مشهور حضرت باشد که مىفرماید: »... إنّ مخالفینا وضعوا أخباراً فى فضائلنا وجعلوها على ثلاثة اقسام: أحدها الغُلو وثانیها: التقصیر فى امرنا وثالثها التَّصریح بمثالبِ أعدائنا. فاذا سَمِعَ النّاس الغلوَّ فینا کفَّروا شیعتنا ونسبوهم الى القول بربوبیتنا واذا سمعوا التقصیر اعتقدوه فینا واذا سمعوا مثالب اعدائنا بأسمائهم، ثلبونا باسمائنا وقد قال اللّه عزَّوجلَّ لاتسبّوا الذین یدعون من دون اللّه فیسُبّوا اللّه عدوّاً بغیر علم.»20 مخالفان ما، سه گونه خبر در برتریها و شایستگیهاى ما برساختهاند: 1. اخبارى که بیانگر غلوّ درباره ماست. 2. اخبارى که بیانگر تقصیر در امر ماست. 3. اخبارى که به طور آشکار در آنها از زبان بدیهاى دشمنان ما بازگو مىشود و دربردارنده دشنام به آنان است. و آن گاه که مردم گزافهگوییها را درباره ما مىشنوند، شیعیان ما را تکفیر مىکنند و مىگویند شیعیان به ربوبیت امامان خویش باور دارند. و آن گاه که در حق ما کوتاهى را مىشنوند، به آن باور مىکنند. وآنگاه که بدیهاى دشمنان ما را و دشنام به آنان را، با تصریح به نامشان، از ما مىشنوند، با تصریح به ناممان، بد مىگویند. و حال آنکه خداوند مىفرماید: آنان را که به سوى جز خداى مىخوانند، دشنام مدهید، که خدا را از ستم و بىدانشى دشنام مىدهند. پس، در همه جا و در هر مورد، نمىتوان با درست بودن سند، حکم کرد که روایت از معصوم رسیده و رواست که به آن جامه عمل پوشاند. غالیان، برساختههاى خود رابا سند صحیح ارائه مىدادهاند; از این روى، براى شناسایى روایاتى که از سوى آنها به ما رسیده باید دقت شود و ملاکهاى دیگر موردنظر قرار بگیرد، از جمله اینکه هیچگونه ناهمخوانى با قرآن و سنت نداشته باشند.
4. صوفیه این گروه، از جمله گروههاى روایتساز بوده است. جریان صوفیه، در طول عمر خود، براى نفوذ در دل تودهها و جا باز کردن در میان مردم و موقعیت یافتن، دست خود را به جعل روایت آلوده است و از این راه انحرافها و کژیهاى بزرگ را پدید آورده است. این جریان، از جریانهاى کم و بیش اثرگذار در روایات بودهاست که با هوشیارى و دقت ویژه حدیثشناسان و پژوهشگران، باید برساختههاى آنان شناسایى شود و ویژگیها و نشانههاى آنچه برساخته شناسانده شود، تا مردم مسلمان، بویژه شیعیان و علاقهمندان به اهلبیت و مکتبى که از این سرچشمه بالیده، دچار انحراف و کژى در اندیشهها و باورهاى خود نشوند که اگر چنین شود، بسیار خسران بار خواهد بود. علامه شوشترى، با آگاهى و هوشمندى ویژه، در مطالعات گسترده خود به این پدیده پى برده و نسبت به خطرهاى آن هشدار داده و از جمله نمونههایى که یاد کرده، نمونه زیر است که آن را از کتاب کشف الاستار محدث نورى نقل مىکند. محدث نورى، به هنگام برشمردن کسانى که از علماى اهلسنت به حضرت مهدى)عج( اعتقاد دارند، نمونه زیر را از قول عبدالوهاب شعرانى، صاحب لواقح الانوار فى طبقات الاخیار، یادآور مىشود: »ومنهم الشیخ العارف باللّه سیدى حسن العراقى المدفون بالکوم خارج باب الشعریّة بالقرب من برکة الرِّطلى وجامع البشرى. قال: کان قد عمر نحو مائة سنة وثلاثین سنة. قال: تردّدت الیه مع سیّدى أبى العباس الحریثى وقال: اُرید ان أحکى لک حکایتى من مبتدء امرى الى وقتى هذا. کأنک کنت رفیقى من الصغر. فقلت له: نعم. فقال: کنت شابّاً من دمشق وکنت صائغاً وکنّا نجتمع یوماً فى الجمعه على اللّهو واللّعب والخمر فجاءلى التنبیه منه تعالى یوماً فقلت لنفسى: ألهذا خُلقت. فترکت ما هم فیه وهربت منهم فتبعوا ورائى فلم یدرکونى فدخلت جامع بنى اُمیّه: فوجدت شخصاً یتکلم على الکرسى فى شأن المهدى(ع) فاشتقت الى لقائه فصرت لاسجد سجدة الا وسألت اللّه تعالى ان یجمعنى علیه. فبینا أنا لیلة بعد صلاة المغرب اُصلّى صلاة السنّة اذا بشخص جلس خلفى وحسَّ على کتفى وقال لى: قد استجاب اللّه دعاءک یا ولدى مالک انا المهدى. فقلت: تذهب معى الى الدّار. فقال: نعم. وذهب معى وقال لى: أخل لى مکاناً أنفرد فیه فأخلیت له مکاناً فأقام عندى سبعة ایّام بلیالیها لقّننى الذّکر. وقال: اُعلمک وردى تدوم علیه إن شاء اللّه تعالى: تصوم یوماً وتفطر یوماً وتصلّى فى کل لیلة خمسمائة رکعة وکنت شاباً أمرد حسن الصورة فکان یقول: لاتجلس قطُّ الاورائى. فکنت افعل. وکانت عمامته کعمامة العجم وعلیه جبّة من وبر الجمال. فلمّا انقضت السبعة أیّام خرج فودَّعته. وقال لى: یا حسن! ما وقع لى قطُّ مع احد ما وقع معک فدم على وردک حتى تعجز فانک ستعمر عمراً طویلا. قال: ثم طلب الخروج وقال لى: یا حسن! لاتجتمع باحد بعدى ویکفیک ماحصل لک منّى فما ثمّ الادون ما وصل الیک منّى فلاتتحمل منّة احد بلافائدة. فقلت: سمعاً وطاعة. » از جمله ایشان است عارف باللّه، مولا و سرور من شیخ حسن عراقى، به خاک سپرده شده در بالاى تپه مشرف بر برکه رطلى در مصر. عمر او به یکصد وسى سال به درازا کشید. یک بار با مولا و سرورم ابى عباس حریثى بر او وارد شدم و گفت: براى تو حکایتى را نقل مىکنم که با من از اوان جوانى تاکنون آشنا بشوى، به گونهاى که گویا از کوچکى با من رفیق بودهاى. گفتم: بله بگویید. گفت: من جوان بودم و در شام زرگرى مىکردم. اهل لهو و لعب بودم و خمر مىنوشیدم. روزى از سوى پروردگار بر دلام افکنده شد که این چه حال و روزى است که دارم. به خودم گفتم: آیا براى این کارها آفریده شدهام. پس ترک کردم آنچه را که در آن غوطهور بودم و مىلولیدم و از دوستان نااهل دورى گزیدم. روزى به مسجد جامع اموى وارد شدم. پس در این هنگام، شخصى را دیدم که بر کرسى فراز رفته و با مردم درباره حضرت مهدى)عج( سخن مىگوید. بسیار علاقهمند شدم به دیدار آن حضرت. به درگاه خداوندى به راز و نیاز پرداختم و با حضرت بارى، خواستهام را در میان گذاشتم. سجدهاى انجام ندادم، مگر آنکه در آن سجده از خداى متعال توفیق دیدار آن حضرت را خواستار شدم. تا اینکه شبى پس از گزاردن نماز مغرب، نماز سنت را گزاردم و در این هنگام، شخصى پشت سر من نشست و دست خویش را بر شانه من سود. و به من گفت: به درستى که حاجت تو برآورده شد و دعاهاى تو پذیرفته گردید. اى پسر من! از دیدار من چه مىجویى و تو را به من چه حاجت است. من مهدى هستم. ایشان را به منزل خویش دعوت کردم. دعوت مرا پذیرفت و با من همراه شد. وقتى به منزل رسیدیم. به من گفت: جایى را در منزل خویش براى من آماده ساز که کسى به جز تو به آنجا وارد نشود. این کار را انجام دادم و در منزل خویش جایى را خالى کردم و آن حضرت را در آنجا مکان دادم. در نزد من هفت شب ماند و به من ذکرى را تلقین کرد. فرمود: یک روز روزه بگیر، یک روز افطار کن و در هر شب پانصد رکعت نماز بگزار. و چون جوان بودم و بىریش و نیکو صورت، به من مىگفت: هرگز روبهروى من ننشین و همیشه پشت سر من بنشین. من چنین کردم. عمامه حضرت، بسان عمامه عجمها بود. جبهاى از پشم شتر بر تن داشت. پس چون هفت روز به پایان رسید، آهنگ رفتن کرد و آن حضرت را وداع گفتم. و در این هنگام به من گفت: اى حسن! آنچه بین من و تو روى داد، بین من و هیچکس دیگر روى نداده است. پس به ذکرى که به تو آموزاندم، ادامه بده، آنقدر که ناتوان شوى. پس تو عمرى طولانى خواهى یافت. گفت: پس چون حضرت خواست از منزل من خارج شود، فرمود: اى حسن، آنچه را من به تو آموزاندم، تو را کافى است و براى فراگیرى به آستان دیگرى وارد مشو. که در آن جا غیر از آنچه من به تو آموزاندم، چیزى نیست. بدون فایده، منتپذیر دیگرى مباش. گفتم: آنچه فرمودید به گوش جان نیوشیدم و پیروى خواهم کرد. علامه شوشترى پس از نقل این داستان، در نقد آن مىنویسد: »وآثار الوضع علیه لائحة فإنّه من اکاذیب الصوفیّة و مما یختلتون لهم ولمشایخهم. والعجب من هذا المحدّث کیف ینقل مثل هذا الحدیث وانّى لأستحیى من النظر فى مثله.» آثار ساختگى بودن، از این گزارش به روشنى پیداست. این حکایت از دروغهاى صوفیان است که براى آنان و مشایخ آنان ساختهاند. و شگفت از محدث نورى است که حکایت را نقل کرده است. من، شرم دارم از نظر افکندن به مانند این گونه حکایت. و سپس مىافزاید: »ومثله ما نقله فى (23) من تلک العدَّة عن ینابیع المودة قال: قال لى: الشیخ عبدالطیف الحلبى سنة (1273) إنّ أبى الشیخ ابراهیم قال: سمعت بعض مشائخى من مشائخ مصر یقول: بایعنا الامام المهدى. » و مانند آن است آنچه محدث نورى نقل کرده در شماره 23 از این گروه، از ینابیع المودة که گفته است: شیخ عبداللطیف حلبى براى من گفت: پدرم شیخ ابراهیم گفت: از شمارى از مشایخ شنیدم که از مشایخ مصر نقل مىکردند که مىگفتهاند: ما با امام مهدى(ع) بیعت کردهایم. علامه شوشترى در پاسخ این ادعا مىنویسد: »فإنّه(ع) لا یظهر علانیة لشیعته الکمّلین فکیف لهؤلاء الناقصین ویکفى فى ایضاح کذب مثله ما ثبت عنه کما مرَّ أنّه کذَّب من ادّعى رؤیته(ع) فى الغیبة الکبرى عیاناً الى أن یأذن اللّه تعالى له فى ظهوره. »21 آن حضرت به گونه آشکار بر شیعیان کامل خویش ظاهر نمىشود، پس چگونه ظاهر مىشود بر این افراد ناقص. و در روشنى دروغ بودن اینگونه حکایتها همین بس که از آن حضرت ثبت شده - همانگونه که گذشت - دروغزن دانسته هرآن کسى را که ادعا کند وى در دوران غیبت کبرى دیده است به گونه آشکار. تا زمانى که خداوند اجازه دهد پا به عرصه ظهور بگذارد.
5. زیدیه گروههاى بسیارى که در بین مسلمانان سر برآوردند و به گسترش و ترویج عقاید خود پرداختند، براى استوارسازى جایگاه خود، دست به جعل و برساختن روایت یازیدند. از آنجا که امامان معصوم(ع) در بین مردم محبوب و جایگاه ویژه داشتند، هر گروهى تلاش مىورزید خود را به آن بزرگواران نزدیک جلوه دهد و از این راه، در بین مردم پایگاهى بیابد. زیدیه، وقتى مىبیند، شیعیان براساس عقاید راستین خود، امام مهدى(ع) را در قلب خود جاى دادهاند، به میدان آمدند و ادعاى دیدار مشایخ زیدیه را با آن بزرگوار طرح کردند و این حکایتها و افسانه را در بین مسلمانان، بویژه شیعیان رواج دادند، تا جایى که در کتابهاى علماى بزرگ شیعه این برساختهها راه یافت. علامه شوشترى، این موضوع را در سرلوحه کار خود قرار داد و نسبت به آن در کتاب الاخبار الدخیله هشدار داد. ایشان در فصل نخست از باب دوم که داستانها و حکایتهاى مربوط به دیدار حضرت مهدى(ع) را آورده، سه حکایت و خبر را نقل مىکند که در آنها ادعا شده دو تن از مشایخ زیدیه با امام زمان دیدار داشتهاند: »ومنها أحادیث محمّد بن زید بن مروان أحد مشائخ الزیدیّة على ما نقل الشیخ فى غیبته )فى باب توقیعاته)ع» عن أبی غالب عنه وهی ثلاثة: الاول عنه عن أبی عیسى محمد بن علی الجعفری، وأبی الحسین محمّد بن الرّقام عن أبی سورة )أحد مشائخ الزیدیة( قال: خرجت إلى قبر أبی عبداللّه(ع) اُرید یوم عرفة، فعرَّفت یوم عرفة، فلمّا کان وقت عشاء الآخرة صلیت وقمت فابتدأت أقرأ من الحمد وإذا شابّ حسن الوجه علیه جبة سیفی فابتدأ أیضاً من الحمد وختم قبلی أو ختمت قبله، فلما کان الغداة خرجنا جمیعاً من باب الحائر، فلما صرنا على شاطىء الفرات قال لى الشابّ: أنت ترید الکوفة فامض فمضیت طریق الفرات، وأخذ الشابّ طریق البرّ، ثمّ أسفت على فراقه فأتبعته فقال لی: تعال فجئنا جمیعاً إلى حصن المسنّاة، فنمنا جمیعاً وانتبهنا فإذا نحن على العوفی على جبل الخندق، فقال لی: أنت مضیّق وعلیک عیال فامض إلى أبى طاهر الزرُّاری فسیخرج إلیک من منزله، وفی یده الدَّم من الاُضحیّة فقل له: شابُ من صفته کذا یقول لک: صرَّة فیها عشرون دیناراً جاءک بها بعض إخوانک فخذها منه. فصر إلى أبی طاهر کما قال الشاب ووصفته له فقال: الحمدللّه ورأیته فدخل وأخرج إلى صرَّة الدَّنانیر فدفعها إلى وانصرفت. از آنهاست روایات محمد بن زید بن مروان، یکى از بزرگان فرقه زیدیه، بنابر آنچه شیخ طوسى در کتاب غیبت خود، از ابىغالب نقل کرده است. ابىغالب، از محمد بن زید بن مروان، از ابى عیسى محمد بن على جعفرى و ابى الحسین محمد بن زقّام، از ابى سوره )از مشایخ زیدیه( نقل کرده که گفت: به قصد زیارت قبر حسین بن على(ع) در روز عرفه از منزل بیرون شدم. عرفه را در آنجا درک کردم. به هنگام نماز عشا، به پا خاستم، اقامه بستم و شروع به قراءت سوره حمد کردم. در این هنگام، جوان زیبا چهرهاى که لباس سفیدى پوشیده بود آمد و او نیز با سوره حمد نماز خویش را شروع کرد. نماز را تمام کردیم. حال، یا او پیش از من و یا من پیش از او. و چون صبح شد، همگى از در حائر خارج شدیم. به هنگامى که به کنار نهر فرات رسیدیم، آن جوان روى به من کرد و گفت: تو قصد دارى به کوفه بروى، پس برو. من راه فرات را پیش گرفتم و جوان راه بیابان را. پس از جدا شدن از آن جوان، افسوس خوردم که چرا از آن جوان جدا شدم. برگشتم و به دنبال جوان به راه افتادم. روبه من و گفت: بیا. با هم رفتیم، تا به قلعه مسنّاة رسیدم. در آنجا خوابیدیم. چون از خواب بیدار شدم، دیدم بالاى عوفى و بالاتر از خندق هستیم! جوان به من گفت: تو عیالوار و در تنگنا هستى. پیش ابىطاهر زرّارى برو. هنگامى که پیش او رسیدى، او در حالى با تو دیدار مىکند که دستاش به خون قربانى آغشته است. به او بگو: جوانى با این ویژگیها مرا پیش شما فرستاده است، تا پیاماش را به شما ابلاغ کنم: کیسهاى که در آن بیست دینار وجود دارد و آن را یکى از برادران دینى به نزد شما آورده است، به من بدهید. ابوسوره مىگوید: به نزد ابوطاهر بن زرّارى رفتم و پیام جوان را به وى ابلاغ کردم. ابوطاهر گفت: سپاس خداى را. داخل منزل شد و کیسه دینارها را آورد و به من تحویل داد. »الثانى عنه قال: حدث بحدیثه المتقدَّم أباالحسین محمد بن عبیداللّه العلوی ونحن نزول بأرض الهر فقال: هذا حقّ جاءنی رجل شابُ فتوسّمت فی وجهه سمة فصرفت الناس کلّهم، وقلت له: من أنت فقال: أنا رسول الخلف إلى بعض إخوانه ببغداد، فقلت له: معک راحلة، فقال: نعم فى دار الطلحیّین، فقلت له: قم فجئنی بها ووجهت معه غلاماً فأحضر راحلته وأقام عندی یومه ذلک وأکل من طعامی وحدّثنی بکثیر من سرّی وضمیری، فقلت له: على أی طریق تأخذ؟ قال: أنزل إلى هذه النجفة، ثمَّ آتى وادی الرَّملة، ثمَّ آتى الفسطاط فأرکب إلى الخلف إلى المغرب، فلمّا کان من الغدرکب راحلته ورکبت معه حتى صرنا إلى دار صالح فعبر الخندق وحده وأنا أراه حتّى نزل النجف وغاب عن عینى.» محمد بن زید مروان، که از مشایخ زیدیه است، مىگوید: چون این حدیث را براى ابوالحسن بن عبیداللّه علوى، در هنگامى که سرزمین »هِرّ» فرود آمده بودم، نقل کردم، گفت: این حدیث حق است. ]سپس افزود[: مرد جوانى پیش من آمد. با دقت به چهرهاش نگریستم. مردم که برگشتند، به او گفتم: شما کیستید؟ گفت: فرستاده امام عصر(ع) به سوى شمارى از برادران آن حضرت در بغداد هستم. گفتم: آیا بار و بنهاى دارى؟ گفت: بله، در منزل طلحیّین است. گفتم: بلند شو برو و بار و بنه خود را بیاور. چون برخاست که برود، غلام خویش را با وى همراه کردم. راحلهاش را پیش من آوردند. آن روز، جوان در نزد من ماند و از غذاى ما خورد و از اسرار بسیارى به من خبر داد. به او گفتم: به کدام سوى در حرکتى؟ گفت: به سوى نجف مىروم و از آنجا به رمّله و سپس به قسطاط. و آنگاه سوار شده به سوى مغرب مىروم، تا به محضر مولا و سرورم شرفیاب شوم. چون صبح فرا رسید، جوان بر مرکب خویش سوار و من هم با او سوار شدم. تا اینکه به پُلدار صالح رسیدیم، او به تنهایى از خندق گذشت. من او را مىدیدم، تا اینکه به نحف رسید و از چشمان من پنهان شد. »الثالث عنه قال: حدَّث أبابکر محمد بن أبی دارم الیمامی )أحد مشائخ الحشویة( بحدیثیه المتقدمین فقال: هذا حقّ جاءنی منذ سنیات ابن اُخت أبی بکر بن البجالی العطار - وهو صوفی یصحب الصوفیة - فقلت: من أنت و أین کنت؟ فقال: أنا مسافر منذ سبع عشرة سنة فقلت له: فأیش أعجب مارأیت؟ فقال: نزلت بالإسکندریة فی خان ینزله الغرباء، وکان فی وسط الخان مسجد یصلّی فیه أهل الخان وله إمام وکان شابُ یخرج من بیت له غرفة فیصلی حلف الإمام ویرجع من وقته إلى بیته، ولا یلبث مع الجماعة فقلت - لما طال ذلک علیّ ورأیت منظره شابُ نظیف علیه عباء -: أنا واللّه اُحبُ خدمتک والتشرف بین یدیک، فقال: شأنک، فلم أزل أخدمه حتّى أنس بی الاُنس التام، فقلت له ذات یوم: من أنت أعزّک اللّه؟ قال: أنا صاحب الحقّ، فقلت له: یا سیّدى متى تظهر؟ فقال: لیس هذا أوان ظهوری وقد بقی مدَّة من الزَّمان فلم أزل على خدمته تلک وهو على حالته من صلاة الجماعة وترک الخوض فی مالایعنیه إلى أن قال: أحتاج إلى السفر، فقلت له: أنا معک، ثمَّ قلت له: یا سیّدى متى یظهر أمرک؟ قال: علامة ظهور أمری کثرة الهرج والمرج والفتن، وآتی مکّة فأکون فی المسجد الحرام، فیقال: إنصبوا لنا إماماً ویکثر الکلام حتّى یقوم رجل من الناس فینظر فی وجهی، ثمَّ قال: یا معشر الناس هذا المهدى انظروا إلیه، فیأخذون بیدی، وینصبونی بین الرُکن والمقام، فیبایع الناس عند إیاسهم عنّی. وسرنا إلى البحر فعزم على رکوب البحر، فقلت له: یا سیّدی أنا أفرق من البحر، قال: ویحک تخاف وأنا معک؟ فقلت: لاولکن أجبن، فرکب البحر انصرفت عنه.» محمد بن زید گفت: این دو حدیث را براى ابابکر محمد بن ابى دارم یمامى، که از بزرگان فرقه حشویه بود، نقل کردم. او گفت این دو حدیث حق است. ]سپس افزود[: چند سال پیش، خواهرزاده ابى بکر بن بجالى عطار، که صوفى بود و با فرقه صوفیه نشست و برخاست و معاشرت داشت، پیش من آمد. به او گفتم: تو کى هستى و از کجا آمدى. گفت: من مسافر هستم و هفده سال است که در سفر به سر مىبرم. گفتم: شگفتانگیزترین چیزى که در این مدت دیدهاى چه بوده است؟ گفت: در شهر اسکندریه در کاروانسرایى که جاى غریبهها بود، منزل کردم. در وسط کاروانسرا، مسجدى بود که اهل کاروانسرا در آنجا نماز مىگزاردند. مسجد امام جماعتى داشت که در این کاروان مردم پشت سر او نماز مىگزاردند. جوانى بود که در هنگام نماز، از اتاقى که مخصوص او بود، بیرون مىآمد و پشتسر امام به نماز مىایستاد . پس از نماز به اتاق خویش مىرفت و پیش مردم نمىماند. چون ماندنم در کاروانسرا به دراز کشید، و این رفتار را از این جوان بسیار پاک و پاکیزه که عبائى هم بر دوش مىافکند، دیدم، به او گفتم: به خدا سوگند که دوست دارم در خدمت شما باشم و از شما شرافت کسب کنم. گفت: این شأن توست، انجام بده. مدام در خدمت او بودم، تا اینکه با ایشان انس کاملى پیدا کردم. روزى به او گفتم: خداوند به شما عزت دهاد، شما کى هستید؟ گفت: من صاحب حق هستم. گفتم: اى آقاى من، چه وقت ظهور مىکنید. گفت: هنوز زمان ظهور من فرا نرسیده است. مدت زمانى به هنگام ظهور مانده است. من پیوسته در خدمت آن حضرت بودم و او نیز بر این حالت بود. یعنى نماز جماعت مىگزارد و در امورى که به او مربوط نمىشد، وارد نمىگردید. تا اینکه گفت: نیاز است که به سفر بروم. گفتم: من هم به همراه شما مىآیم. و گفتم: امر ظهور شما کى روى مىدهد؟ گفت: نشان ظهور امر من این است که: هرج و مرج و فتنهها فراگیر و بسیار مىشود. در این هنگام به مکه مىآیم، پس در مسجدالحرام خواهم بود که مردم مىگویند براى ما امامى بگمارید و گفتو گو بالا مىگیرد تا اینکه شخصى از میان مردم برمىخیزد به من مىنگرد، سپس به مردم مىگوید: هان اى مردم! این مرد مهدى است. به او نگاه کنید و دستاش را ]براى بیعت[ بگیرید. مرا بین رکن مقام جاى مىدهند و همه آنان، در حالى که از زنده بودن و از اینکه از پس پرده بیرون بیایم، ناامید بودند، با من دست بیعت مىدهند. ابابکر محمد بن ابى دارم یمامى گفت: حرکت کردیم، تا به کنار دریا رسیدیم. حضرت بر آن شد وارد دریا بشود. گفتم: اى آقاى من! من از دریا مىترسم. گفت: واى بر تو. او دریا مىترسى، در حالى که من با تو هستم؟ گفتم: نه، جرأت ندارم. در این هنگام حضرت روى دریا قرار گرفت و به حرکت درآمد و من برگشتم. علامه شوشترى پس از نقل این سه حکایت، در ردّ آنها مىنویسد: »یشهد لوضعها مضافاً الى کون رواتها من الحشویه والزیدیة أنه(ع) لایحضر عند خواص شیعته معرّفاً بنفسه فکیف یقیم مدَّة عند مخالفیه مع التعریف؟ وکیف یصلّى خلف ائمة العامّة من یصلّى خلفه عیسى بن مریم(ع) ولم یک(ع) فى تقیّة کجدّه امیرالمؤمنین(ع) فى صلاته خلف الثلاثة اوالحسنین(ع) فى صلاتهما خلف مروان أو باقى الائمة(ع) خلف امراء عصرهم. وهؤلاء العلماء، ینقلون مثل هذه الاخبار لغرض أنّ مخالفیهم ایضاً مقرّون بوجوده(ع) إلاّ أنهم لایعلمون أنّ العدوّ قدیوقع ضرره بهذا الطریق فیبطل الحقائق بهذه الاباطیل ویشوّه المحاسن بهذه المقبّحات.»22 گواهى مىدهد بر ساختگى بودن این حکایتها و روایتها، افزون بر زیدى و حشوى بودن راویان آنها، اینکه امام(ع) بر شیعیان خاص، به گونهاى که خود را بشناساند، ظاهر نمىشود، حال چگونه در نزد مخالفان و آن هم با تصریح به نام، اقامت مىورزد و چگونه نماز مىگزارد پشت سر امامان جماعت عامه، کسى که پشت سر او عیسى بن مریم نماز مىگزارد. و این در حالى است که امام، در حال تقیه نیست، بسان جدش امیرالمؤمنین در گزاردن نماز پشت سر خلفاى سه گانه و یا بسان حسن و حسین(ع) در گزاردن نماز پشت سر مروان و یا بسان دیگر امامان(ع) پشت سر امرا و فرمانروایان عصر خویش. و اینکه عالمان اینگونه حکایتها و خبرها را گزارش مىدهند، از این روست که بنمایانند مخالفان شیعه نیز به وجود حضرت مهدى(ع) اقرار و اعتراف دارند. اما به پیامد اینگونه نقلها نمىاندیشند و آن را نمىدانند; زیرا دشمن زیان خود را با این روش وارد مىسازد و با واگویه کردن و نشر این سخنان باطل، مهر بطلان به حقایق مىزند و زیباییها را با این سخنان زشت و به دور از خرد، زشت جلوه مىدهد. براساس روایات و باور قعطى شیعه، امامان معصوم دوازده تن هستند; اما روایاتى در منابع روایى، از جمله کافى ج 1، باب ماجاء فى الاثنى عشر، روایات 17 14 9 8 و 18 ما راه یافته که امامان شیعه را سیزده تن قلمداد کردهاند. در اینگونه روایات دست روایت سازان به روشنى پیداست. نکتهاى را که علامه شوشترى در بررسى این دست روایات، بویژه پنج روایت کافى، افزون بر تحریف یادآور مىشود و آن هم با تمسک به سخن نجاشى، بهرهبرى هبة اللّه احمد بن محمد زیدى مذهب از این روایات و روایت کتاب سُلیم است که در آن روایت به روشنى آمده است: ائمه دوازده تن از نسل على بن ابى طالب هستند که با این حساب شمار ائمه سیزده تن خواهد بود، همان چیزى که هبة اللّه احمد بن محمد و دیگر زیدیها به دنبال آن بودند. با این یادآورى و تنبیه و شناساندن هبة اللّه بن احمد: »انّه کان یتعاطى الکلام ویحضر مجلس ابى الحسین بن شیبة العلوىّ الزیدىّ المذهب فعمل له کتاباً وذکر أنَّ الائمة ثلاثة عشر مع زید بن علىِّ بن الحسین واحتجَّ بحدیث فى کتاب سلیم بن قیس الهلالى أنَّ الائمّة اثنى عشر من ولد امیرالمؤمنین.»23 هبة اللّه احمد، سخن را به حق و باطل درمى آمیخت. و در مجلس ابى الحسین بن شیبه علوى، زیدى مذهب، شرکت مىجست و براى او کتابى ساخت و در آن یادآور شد که ائمه(ع) با زید بن على بن حسین، سیزده تن هستند و براى ثابت کردن این سخن، استدلال کرده به حدیثى که در کتاب سلیم بن قیس هلالى آمده است: ائمه از فرزندان امیرالمؤمنین، دوازده تن هستند! ابن غضائرى کتاب سُلیم بن قیس را موضوع و ساختگى مىداند و گواهى که بر سخن خود مىآورد، همان نکتهاى است که یاد شد: »والکتاب موضوع ولامِریَة فیه وعلى ذلک علامات شافیة تدل على ما ذکرنا. منها ما ذکر أن محمد بن ابى بکر وعظ اباه عند الموت ومنها أنَّ الائمة ثلاثة عشر.»24 کتاب سلیم بن قیس ساختگى است و در این، هیچ شک و شبههاى نیست. بر آنچه ما گفتیم از ساختگى و موضوع بودن کتاب سلیم بن قیس نشانههاى روشن و دلیلهاى کافى وجود دارد. از جمله آنها، ذکر روایتى است که در آن آمده: محمد بن ابوبکر، پدرش را در حال مرگ اندرز داد ]این در حالى است که محمد در زمان مرگ پدرش، ابوبکر، دو سال و اندى بیشتر نداشته است[ یادآورى: از این پنج روایت: 17 14 9 8 و 18 باب ماجاء فى الاثنى عشر کتاب کافى که دلالت مىکنند ائمه(ع) سیزده نفر هستند، راوى دوتاى آنها: 9 و 17 ابوالجارود است که زیدى مذهب است. احتمال دارد، چون خواسته زید بن على را در ردیف امامان معصوم قرار بدهد، دست به این جعل بزرگ زده است. در روایت 9 به طور روشن مىگوید: در بین دوازده امام از نسل فاطمه، سه محمد و سه على وجود دارد مقصود وى از سه على: على بن حسین، على بن موسى الرضا و امام على نقى(ع) است. با احتساب حضرت على(ع) که از نسل حضرت فاطمه)س( نیست، ائمه(ع) سیزده نفر خواهند شد! در اختیار معرفة الرجال آمده است: »حکى ان اباالجارود سمّى سرحوباً ونسبت الیه الرحوبیه من الزیدیّة سمّاه بذلک ابوجعفر(ع) وذکر ان سرحوبا اسم شیطان اعمى یسکن البحر وکان ابوالجارود مکفوفاً اعمى اعمى القلب.»25 حکایت شده ابوجارود »سرحوب» نامگذارى شده بود. فرقه سرحوبیه، که شاخهاى از زیدیه است به او نسبت داده مىشد. امام محمدباقر(ع) او را به این نام، نامگذارى کرده بود. گفته شده »سرحوب» نام شیطان کورى است که در دریا مىزید و ابوجارود، نابینا و کوردل بود. کشى نقل مىکند: »اسحق بن محمد البصرى قال: حدثنى محمد بن جمهور قال حدثنى موسى بن بشار الوشاء، عن ابى بصیر، قال: کنّا عند ابى عبدللّه فمرت بناجاریة معها قمقم فقلبته، فقال ابوعبداللّه(ع) ان اللّه عزوجلّ ان کان قلب قلب ابى الجارود کما قلبت هذه الجاریة هذا القمم فما ذنبى.»26 ابوبصیر گفته است: ما در محضر امام صادق(ع) بودیم که کنیزکى از آنجا گذشت. در دست او ظرف مسى بود. آن را وارونه کرد. امام صادق وقتى این صحنه را دید، فرمود: خداوند قلب ابوجارود را وارونه ساخته، همانسان که این کنیزک آن ظرف را وارونه ساخت.
6. قدرتطلبان گروهى دیگر که در بین مسلمانان به روایتسازى روى آوردند، حکومتگران و کسانى بودند که تلاش مىورزیدند به هرم قدرت دست یابند. اینان، یا روایت مىساختند و یا در روایات مشهور از رسول خدا(ص) و على(ع) دست مىبردند و واژگانى را براى هدفى که در پى آن بودند، در لابهلاى آنها مىگنجاندند. از جمله آنها، روایت مشهورى است از رسول خدا(ص) که علامه شوشترى آن را از باب نمونه نقل مىکند و چگونگى افزوده شدن واژگانى را بر آن، براى هدفهاى سیاسى و دستیابى افراد به قدرت یادآور مىشود: »لَو لم یبق من الدنیا الایومُ لَطَّولَ اللّهُ تعالى ذلک الیوم حتّى یبعث رجلاً مِنِى یواطِئُ اسمه اسمى واسم ابیه اسمُ أبى یملأ الارض عدلاً کما ملئت ظلماً.» اگر از دنیا نماند، مگر از یک روز، خداوند آن روز را چنان طول خواهد داد، تا مردى از نسل من برانگیخته شود و حکمروایى کند. نام او، نام من است و نام پدر او، نام پدر من. زمین را لبالب از عدل خواهد کرد، همانگونه که از ظلم آکنده شده است. از آنجا که جمله »اسم ابیه اسم أبى» با نام پدر حضرت مهدى(ع) سازگارى ندارد، علامه شوشترى آن را از افزودههاى قدرتطلبان و مردم فریبان مىداند که در پى بهرهبردارى از این سخن رسول خدا(ص) براى اغواى مردمان و دستیابى به قدرت بودهاند. »انّ فقرة »واسم ابیه اسم أبى» زید على الخبر افتراء وجهه أنّه لمّا تواتر عن النبى(ص) وامیرالمؤمنین(ع) الاخبار بالمهدى(ع) ادّعى المنصور الدوانیقى أنّ ابنه المهدى هو ذاک - وکان اسم المهدى »محمّداً» واسم المنصور »عبداللّه». این جمله: نام پدر او نام پدر من است، بر روایت رسول گرامى، به دروغ افزوده شده است. علت آن این است که چون خبرها و روایتها درباره مهدى)عج(، از نبى اکرم(ص) و على(ع) بر سر زبانها افتاده و دامن گسترانده بود، منصور دوانیقى ادعا کرد که فرزندش مهدى، هموست که نبى گرامى اسلام از قیام او خبر داده است. - اسم مهدى پسر منصور، محمد بود و اسم منصور عبداللّه - منصور دوانیقى، با این ادعا، به سر تا سر سرزمینهاى اسلامى نامه نوشت و به کارگزاران خود دستور داد تا براى مهدى از مردم بیعت بگیرند. مورد دیگرى که علامه شوشترى یادآور مىشود، ادعاى عبداللّه بن حسن است. عبداللّه بن حسن، باتوجه به این روایت نبوى: »فلایذهب الدنیا حتى بیعت اللّه رجلاً من اهل بیتى یواطِئُ اسمه اسمى... » ادعا مىکند که روایت اشاره است به فرزندش محمدبن عبداللّه و جدال او در این باره با امام صادق(ع) معروف است: »وادّعى عبداللّه بن الحسن المحض ایضا ذلک فى ابنه محمد وجداله فى ذلک مع الصادق(ع) معروف. » اما این افزودگى در روایت: »واسم ابیه اسم ابى» براى اولى، یعنى پسر منصور صورت گرفته، یا براى دومى، علامه شوشترى مىنویسد: »فیحتمل أن یکون وضعوا الخبر بزیادة الفقرة للأوّل لکونه سلطاناً والناس مع الملوک. ویحتمل ان یکون وضعوه للثانى وهو اظهر فانّ الاوّل وان کان سلطاناً أن جباریته وکونه کبنى امیة کان امراً معلوماً بخلاف الثانى فان شبهته کانت قویّة لکونه من اولاد امیرالمؤمنین(ع) والهاشمیون کانوا بایعوه فى اواخر ایّام بنى امیه و منهم المنصور والزیدیّة کلهم تابعوه وبعض اهل شبهة الشیعة الامامیه أیضاً رجعوا الیه.»27 احتمال دارد ساختن این خبر، با افزودن جملهاى بر روایت مشهور نبوى، از سوى جریان وابسته به حکومت بوده باشد. یعنى جعل براى پسر منصور انجام گرفته باشد; زیرا که او پادشاه بوده و مردم هم با پادشاهان هستند و احتمال دارد جعل و وارد کردن جمله: »اسم ابیه اسم أبى» براى محمد بن عبداللّه بن حسن صورت گرفته باشد و این به واقع نزدیک و روشنتر است. زیرا اول، یعنى اینکه بگوییم جعل از سوى منصور و وابستگان به وى صورت گرفته، اگرچه حاکم بوده و شاید بتوان درباره او چنین اندیشید; اما ستمبارگى او و اینکه او مانند بنىامیه بوده، امرى است روشن براى مردم، به خلاف دومى ]محمدبن عبداللّه بن حسن[ که شبهه جعل به دست جریان هوادار او قوى است; زیرا که او از فرزندان امیرالمؤمنین(ع) بوده و هاشمیون با او در پایان روزگار بنى امیه بیعت کردهاند و از جمله بیعت کنندگان منصور دوانیقى و تمامى زیدیه بودهاند و حتى شمارى از شیعیان امامى که به شبهه افتاده بودند نیز به وى رجوع کردند. در تأیید علامه شوشترى که احتمال دست داشتن جریان وابسته به محمد بن عبداللّه را در این جعل تقویت مىکند، مىتوان از سخن استاد دکتر سیدجعفر شهیدى کمک گرفت که ابراز مىدارد: »دیگر از کسانى که در دوران زندگانى امام صادق(ع) خود را مهدى خوانده است، محمد پسر عبداللّه، نواده امام حسن مجتبى است. در جمله روایتهایى که درباره ظهور مهدى موعود)عج( در کتابها مىبینیم روایتى است بدین عبارت: »المهدى من وُلدى اسمُهُ اسمى واسم أبیهِ اسمُ ابى» مهدى از فرزندان من است. نام او چون نام و نام پدر او چون نام پدر من است. درباره این حدیث از دیرزمان گفتوگو کردهاند. به نظر مىرسد این حدیث را پیروان همین محمد درباره او ساختهاند، چه نام او محمد و نام پدرش عبداللّه است. و یا جمله: »اسم أبیه اسمُ ابى» را بر روایت: »المهدى من وُلدى اسمه اسمى» افزودهاند. چنانکه در برخى سندها مىبینیم مردى زائده نام، این جمله را بر روایت افزوده است. )کشف الغمه، ج 28.(476/2 مهمترین دلیل بر نادرست بودن ادعاى عبداللّه بن حسن درباره فرزندش و افزوده شدن جمله: »اسم ابیه اسم ابى» بر روایت مشهور نبوى، موضعگیرى امام صادق(ع) در برابر این جریان است. پس از آن بنىامیه کار از دستشان به در رفت و به کشتار یکدیگر پرداختند، بنىهاشم گرد هم آمدند. در آن میان، عبداللّه بن حسن بپاخاست و پس از حمدوثناى الهى گفت: ... بیایید همگى با محمد بیعت کنیم; زیرا به خوبى دانستهاید مهدى موعود اوست. حاضران مجلس گفتند: اکنون که همه حاضر نیستند و اگر همه آمدند، ما بیعت خواهیم کرد. عبداللّه، کسى را به نزد جعفر بن محمد(ع) فرستاد، ولى او براى آمدن بدان انجمن حاضر نشد. عبداللّه بن حسن برخاسته گفت: اکنون من مىروم و او را در اینجا حاضر مىکنم. برخاست و تا خیمه فضل بن عبدالرحمان بن عباس آمد و چون بدانجا وارد شد، فضل او را احترام کرد، ولى بالا دست خود ننشانید. ]راوى گوید[: من دانستم که فضل از او بزرگتر است ولى جعفر بن محمد ]که حاضر بود[ برخاست و او را بالا دست خود نشانید و از اینجا دانستم عبداللّه از آن جناب بزرگتر است. و بالجمله، همگى برخاسته و به نزد عبداللّه آمدیم. او ]دنباله سخن قبلى[ حاضرین را به بیعت با محمد دعوت کرد. جعفر بن محمد(ع) فرمود: تو بزرگ و شیخ ما هستى، اگر بخواهى با تو بیعت کنم. اما به خدا من ترا نمىگذارم و با پسرت بیعت کنم. عبدالاعلى مىگوید: »... عبداللّه بن حسن به جعفر بن محمد(ع) گفت: تو به خوبى مىدانى که بنىامیه با ما چه کردهاند و ما تصمیم گرفتهایم با این جوان بیعت کنیم. حضرت فرمود: این کار را نکنید که وقت آن نرسیده است.»29 آمده است، امام فرمود: »اگر مىپندارى پسرت مهدى است، او مهدى نیست و اکنون هنگام ظهور مهدى نیست و اگر براى خدا و امر به معروف و نهى از منکر قیام مىکنى، به خدا تو را که شیخ ما هستى نمىگذاریم، تا با پسرت بیعت کنیم. » تا اینجا، از جریانهاى حدیثساز که در الاخبار الدخیله، بازتاب یافته بودند، سخن به میان آوردیم و اکنون مىپردازیم به چند نمونه از افرادى که حدیثسازى کردهاند و ضربههاى کارى اینها به پیکره جامعه اسلامى از این زاویه، که همانا حدیثسازى و دروغپردازى و دروغ پراکنى باشد، کمتر از جریانهاى ویرانگر نبوده است. 1. سیف بن عمرو: در کتاب الاخبار الدخیله، یکى از راویانى که روایات او در بوته نقد قرار مىگیرد و علامه شوشترى نقاب از چهره او مىاندازد سیف بن عمرو است. علامه شوشترى مىنویسد: »ومنها ما رواه الطبرى - فى ایام القادسیّه - إنّ سعد بن ابى وقّاص بعث الى اسفل الفرات، عاسم بن عمرو فسار حتى أتى میسان. فطلب غنماً، او بقراً، فلم یقدر علیها وتحصّن من فى الافدان ووغلوا فى الآجام ووغل حتى أصاب رجلاً على طف أجمة فسأله واستدله على البقرو الغنم فخلف له وقال: لا أعلم واذا هو راعى ما فى تلک الأجمة. فصاح منها ثور: »کذب واللّه وها نحن أولاء» فدخل فاستاق الثیران. » و از آن خبرهاى ساختگى و دروغهاى تاریخى، آن چیزى است که طبرى - در روزهاى قادسیه - روایت کرده است: سعد بن ابى وقاص، عاصم بن عمرو را به پایینترین قسمت فرات ]براى تهیه گاو و گوسفند[ فرستاد. عاصم، ره سپرد تا به میشان رسید و در آنجا به جستوجوى گوسپندان و گاوان بِرآمد و بر آن دست نیافت. مردم آن سامان، براى اینکه از دید او پنهان بمانند به پناهگاهها و درههاى خود فرو رفتند. او مردى را در کنار بیشهاى دید و از او درباره گوسپندان و گاوان پرسید. مرد گفت: نمىدانم و این در حالى بود که او مراقب و نگهبان آن حیوانات در بیشهزار بود. در این هنگام، گاوى از درون بیشه بانگ برآورد که: اینک ما این جاییم، به خدا این مرد دروغ مىگوید. عاصم به درون بیشه رفت و گاوان را پیش راند. علامه شوشترى در نقد این داستان ساختگى مىنویسد: »حیث إنّ الرّاوى له »سیف» فلا غرو منه فانه استاد الجعل لکن الحمار لم یعلم ان صحیة الثور تدلّ بدلالة العقلیه التى لا دلالة فوقها على وجود الثیران ثمّة: وکذّب الرّاعى. وقالوا: ان رجلاً طلب من صدیق له اعارته حماره فقال له لیس حمارى فى البیت. فنهق الحمار من البیت. فقال الرجل لصدیقه ما کنت أنتظر منک ردَّ حاجتى. فقال الصدیق: وأنا ماکنت أنتظر منک تقدیم نهیق حمارى على قولى وتکذیبى بتصدیقه. » و از آن جایى که راوى این داستان سیف بن عمرو است، جاى شگفتى ندارد; زیرا او استاد جعل و خبرسازى است. لکن این نادان نمىداند که بانگ گاو، دلالت مىکند به دلالت عقلیهاى که دلالتى بالاتر از آن نیست، بر وجود گاو در بیشهزار و دروغگویى نگهبان آنها. و گفتهاند: مردى از دوست خود خواست که الاغاش را به او عاریه بدهد تا براى حمل بار از آن استفاده کند. صاحب الاغ به دوست خود گفت: الاغ من اکنون در خانه نیست. در این هنگام، صداى عرعر الاغ بلند شد. مرد به دوست خود گفت: از تو انتظار نداشتم که حاجت مرا ردّ کنى و آن را برآورده نسازى. دوست وى گفت: من انتظار نداشتم که تو بانگ الاغ را بر سخن من مقدم بدارى و با راستگو انگاشتن الاغ، مرا دروغگو بینگارى. علامه شوشترى مىافزاید: »وامّا، ما قاله فى ذیل خبر شاهداً لجعله: »بان هذا الخبر بلغ الحجاج فى زمانه فارسل الى نفر ممن شهدها: احدهم نذیر بن عمرو، والولید بن عبد شمس، وزاهر. فسألهم فقالوا: نعم نحن سمعنا ذلک ورأینا واستقناها». فقال: کذبتم. » واما آنچه طبرى در ذیل این خبر آورده، گواهى است بر ساختگى بودن آن. این خبر به روزگار حجاج، به وى رسید. او به سوى کسانى که شاهد صحنه بودند فرستاد. که یکى از آنان نذیر بن عمرو، دیگرى ولید بن عبدشمس و سومى زاهر بود. حجاج از ایشان، از آنچه در قادسیه از سخن گفتن گاوان روى داده بود، پرسید. گفتند: بله ما این را شنیدیم و دیدیم و گاوان را براندیم. حجاج گفت: دروغ مىگویید. و مىافزاید: »فعلى فرض عدم جعله نقول: ان العوام لایسثبتون الامور فنرى انهم یدعون مشاهدة کثیر من خوارق العادات لمن لهم به عقیدة ولا اصل لها اصلاً ودلیل على ذلک قولهم: سمعنا ذلک ورأیناه» فمن رأى شیئاً بعینه لایحتاج أن یقول قبلاً: »إنّى سمعته». گیریم که این حکایت از سوى سیف بن عمرو، ساخته نشده باشد. بر این نظر هستیم عوام در پى دلیل آورى، اثبات و استوارسازى امور و آنچه شنیده و مىگویند، نیستند. دیده مىشود که ادعا مىکنند بسیار چیزها از خوارق عادات درباره کسى که به او عقیده دارند، دیدهاند، در حالى که به هیچ روى آن ادعاها اصل و اساسى ندارند. و دلیل بر این، سخنان آنان است: »شنیدیم و دیدیم آن را» کسى چیزى را دیده باشد، دیگر نیازى نیست که پیش از آن بگوید: شنیدم! و نیز در نقد سخن کسانى که ادعا کرده بودند گاوان سخن گفتهاند، مىنویسد: »وأیضاً استدلوا على صحّة خبرهم بأنهم استاقوا الثیران قال استیاق الثیران دلیل على وجودها لاعلى تکلّمها ومن هذا القبیل استدلال عامة عوام الناس». بر درستى حکایت حکایتگران سخن گفتن گاو، استدلال کردهاند به اینکه گاوان رابه سوى اردوگاه مسلمانان راندهاند. راندن گاوانى به سوى اردوگاه، دلیل است بر وجود آنها، نه بر سخن گفتن آنها. از این دست دلیلها، تودههاى عوام مردم اقامه مىکنند. علامه شوشترى، سخنان کسانى که در پیش حجاج به اقامه دلیل بر درستى سخن خود پرداختهاند، از همان سنخ دلیلهایى مىداند که عوام اقامه مىکنند، غیر منطقى و به دور از خرد: »ومثله قوله فى ذیل ما مرَّ ان الحجّاج قال لهم: فما کان الناس یقولون ذلک؟ قالوا: آیة تبشیر یستدل بها على رضاء اللّه وفتح عدونا». فانّ مجرد صیاح الثیران یکفى فى تفألهم. ولو کان ثور تکلّم، کان ذلک دالة على نبوّة لا آیة تبشیر ویتّفق مثل ذلک باضعافه لمن کان له اقبال ودولة من اهل الحق اوالباطل.»30 و از همان سنخ سخنان عوامانه است، سخن راوى در ذیل آنچه گذشت: حجاج گفت: به من بگویید که مردم در اینباره چه مىگفتند؟ گفتند: مردم سخن گفتن گاوان را آیتى نویدبخش از آیات الهى براى فتح و پیروزى مىدانستند که مؤید خشنودى خداى بزرگ از ما و پیروى ما بر دشمن است. ]در پاسخ این سخن مىتوان گفت:[ تنها بانگ گاوان کفایت مىکرد بر اینکه مردم فال نیک بزنند و آن را آیتى نویدبخش از آیات الهى بینگارند. و اگر گاو سخن گفته باشد، دلیل بر نبوت است، نه آیتى نویدبخش. مانند این، همانا پدید آمدن چیزهایى که بتوان به آنها فال نیک زد، چه بسا براى کسى که اقبال به او روى کرده باشد، چه از اهل حق و چه از اهل باطل، روى بدهد. 2. ابوهریرة: »در نام وى اختلاف است و تأسى اسم براى او نقل کردهاند. نسباش به قبیله »دوس» از اعراب یمن مىرسد. او تا سى سالگى را در آنجا گذرانیده است. پس از فتح خیبر، به مدینه آمده و تا وفات پیغمبر، سه سال، صحبت آن حضرت را درک کرد»31 ابوهریره، شاگرد کعب الاحبار یهودى بود. در جعل حدیث، ید طولایى داشت. ابنکثیر درباره او مىنویسد: »کان ابوهریرة یُدلّس; اى: یروى ما سَمِعه من کعب وما سمعه من رسول اللّه ولایمیز هذا من هذا» ابوهریره در روایت کردن تدلیس مىکرد بدین صورت که آنچه را از کعب شنیده بود و آنچه را از پیامبر شنیده بود، همه را براى مردم روایت مىکرد و روایت کعب را از روایت پیامبر جدا نمىساخت و معلوم نمىکرد. و نیز مىگوید: »کان اصحابنا یدعون من حدیث ابى هریره»32 اصحاب ما )علما( بعضى روایتهاى ابوهریره را ترک مىکردند. در این که ابوهریره دروغ مىگفته، روایت مىساخته و آنها را به نام رسول خدا در بین مردم نشر مىداده، گویا کسى از اهل فن و حدیثشناسان منکر آن نشده است. اما این که علامه شوشترى از این راوى دروغگو سخن به میان مىآورد، بیشتر به خاطر روایتى است که از او به علل الشرایع شیخ صدوق راه یافته است: »قال فى علله فى 181 من ابواب أوله باب علّة کون الشتاء والصیف» وروى عن سعید بن مسیب عن ابى هریرة قال: قال النبى(ص): إذا اشتدّ الحرّ فأبردو بالصلاة. فإنَّ الحرّ من فیح جهنم وما تجدون من البرد من زمهریرها. وقال: قال مصنف الکتاب: معنى قوله »فأبردوا بالصلاة» اى عجّلوا بها وهو مأخوذ من البرید وتصدیق ذلک ما روى أنّه: »ما من صلاة یحضر وقتها الا نادى ملک: قوموا الى نیرانکم التى أوقدتموها على ظهورکم فاطفئوها بصلاتکم» رسول خدا فرمود: هنگامى که گرما شدت پیدا کرد، نماز را تأخیر بیندازید، تا هوا خنکتر شود; چه آنکه گرما نشأت گرفته از زبانه کشیدن آتش جهنم است. و آنچه مىیابید از سرما در زمستان، از زمهریر جهنم سرچشمه مىگیرد. مصنف گوید: معناى »فأبردو بالصلاة» یعنى در گزاردن نماز شتاب ورزید این کلمه از »برید» گرفته شده، یعنى نامهرسان. و گواه بر این معنى، روایتى است که وارد شده: هیچ نمازى وقت آن فرا نمىرسد مگر آنکه فرشتهاى ندا مىدهد: حرکت کنید به سوى آتشى که پشت سر خود افروختهاید و آن را با نماز خود خاموش کنید. علامه شوشترى تأویل شیخ صدوق را )که ابردو، به معنى عجّلو است( رد مىکند و آن را نمىپذیرد و مىگوید براساس خبر صحیحى که در فقیه نقل کرده، در وقتى که هوا به شدت گرم بود، مىتوان نماز ظهر و عصر را تأخیر انداخت. سپس مىافزاید: »ثم الغریب اعتماده على خبر ابى هریرة الکذاب وعقد باب لخبره )باب علة کون الشتاء والصیف( وجعل الحرّ من فیح جهنّم والشتاء من زمهریر جهنم وجهنم لیس فیها الا النار: »ویتجنبها الاشقى یصلى النار الکبرى.»اعلى12 »قوا أنفسکم واهلیکم ناراً وقودها الناس والحجارة.»تحریم6 »وقالوا لاتنفرو فى الحرّ قل نار جهنّم أشدّ حراً لو کانوا یفقهون» توبه81 وانما قال جلّ وعلا فى الجنّة »إن الابرار یشربون من کأس کان مزاجها کافورا.» انسان5 »متکئین فیها على الأرائک لایرون فیها شمساً ولا زمهریرا.» انسان13 اى الجنّة لیس فیها أذى اصلاً کما فى الدنیا فقد یؤذى اهلها بشعاع قرص الشمس لاسیما فى الصیف لقرب الشمس منهم وقد یوذون بزمهریرها فى الشّتاء لبعد الشمس عنهم.» پس شگفتانگیز است که شیخ صدوق به خبر ابوهریره دروغگو اعتماد ورزیده و بابى را در کتاب خود درباره خبر او تشکیل داده است، زیر عنوان: »باب چگونگى پدید آمدن زمستان و تابستان.» و در آن روایت، گرماى شدید و سوزان تابستان را نشأت گرفته از زبانههاى آتش جهنم انگاشته و سرماى سخت زمستان را از زمهریر جهنم، در حالى که در جهنم جز آتش چیز دیگرى نیست. زیرا که خداوند تبارک و تعالى مىفرماید: و نگونبختترین از آن دورى گزیند، آن که به آتش بزرگ درافتد. خودها و کسانتان را از آتشى بازدارید که سوختش مردماند و سنگ. گفتند: در این گرما به جنگ مروید. بگو: آتش دوزخ گرمتر است، اگر در مىیافتید. خداوند تبارک و تعالى درباره بهشت مىفرماید: نیکوکاران از جامى نوشند که آمیزهاش کافور است. در آن، پشت به تختها دادهاند و نه در آن آفتابى بینند و نه سرمایى; یعنى در بهشت اذیت و آزارى نیست، آنگونه که در دنیا، اهل آن اذیت مىشوند به شعاع خورشید، بویژه در فصل تابستان، به خاطر نزدیکى خورشید به آنان. و اهل دنیا، در زمستان با وزیدن باد سرد، اذیت مىشوند، به خاطر دورى خورشید از آنان.
نقد حدیث ائمه اطهار در برابر افراد و جریانهاى حدیث، به روشنگرى پرداختند و با ارائه ملاکهایى راه را براى شناخت حدیثهاى ساختگى و دروغ، از حدیثهاى صحیح شناساندند. از آن جمله، ملاکهاى زیر را یادآور شدند: 1. سازگارى با قرآن کریم: قرآن، فرقان است. حق را از باطل جدا مىکند. از این روى، باید براى شناخت حق از باطل، به قرآن چنگ زد. و همچنین در روایاتى که نمىدانیم کدام درست و کدام نادرست است، قرآن باید ملاک قرار بگیرد که رسول گرامى اسلام مىفرماید: »یا ایها النّاس ما جاءکم عنّى یوافق کتابَ اللّهِ فانا قُلتُهُ وما جاءکم یخالف کتابَ اللّه فَلَم أقُلهُ.»33 هان اى مردم! هرچه از من به شما رسید که با کتاب خدا سازگار بود، من آن را گفتهام و هرچه به شما رسید که با کتاب خدا سازگار نبود، من آن را نگفتهام. علامه شوشترى در اثر ارزشمند خود الاخبار الدخیله، به این اصل پاىبندى نشان مىدهد و در جاى جاى این اثر، در نقد روایات و شناساندن روایات ساختگى، سازگارى با کتاب خدا را معیار قرار مىدهد. الف. از جمله آنگاه که به نقد حکایت دیدار سعد بن عبداللّه اشعرى قمى، با امام زمان مىپردازد، تفسیر ارائه شده براى آیات مورد بحث در آن حکایت را، ناسازگار با قرآن اعلام مىکند و از این روى، آن را حکایت ساختگى مىشمارد: × عبداللّه بن سعد در دیدار با امام زمان، که خردسال و بر زانوى پدر نشسته بوده و با انارى طلایى بازى مىکرده مىپرسد: »فأخبرنى عن الفاحشة المبیّنة اذا أتت المرأة بها فى عدّتها حلّ للزوج ان یخرجها من بیته؟ قال: الفاحشة المبیّنة هى السحق دون الزنا. فان المرأة اذا زنت واقیم علیها الحدّ لیس لمن ارادها ان یمتنع بعد ذلک من التزوّج بها لأجل الحدّ. واذا سحقت وجب علیها الرّجم والرجم خزى ومن قد امراللّه برجمه فقد اخزاه ومن اخزاه فقد ابعده ومن ابعده فلیس لاحد أن یقربه. » 34گفتم: مرا آگاه سازید از معناى »فاحشه مبیّنه» کار زشت آشکارى که اگر زن آن را در دوران عده انجام دهد، بر مرد رواست که او را از منزل خود براند؟ امام گفت: فاحشه مبینه، کار زشت آشکار، سحق است، غیر زنا. زیرا اگر زنى که در دوران عده به سر مىبرد زنا کند و بر او حد جارى گردد، بر کسى که اراده کند او را به همسرى برگزیند، منعى نیست; به خاطر حدى که بر او جارى گردیده است. اما گر زن در دوران عده سحق انجام دهد، سنگسار بر او واجب مىگردد و سنگسار خوارى است و کسى را که خدا فرمان بدهد به سنگسار شدناش، به درستى او را خوار کرده است و کسى را که خدا خوار کند، بىگمان او را دور ساخته است و کسى را که خدا دور سازد، بر کسى روا نیست که به او نزدیک شود. علامه شوشترى در ردّ این فراز از روایت مىنویسد: »منها تضمّنه أنّ »الفاحشة المبینة» »فى المطلقه» السحق ولم یقل به أحدُ وانما فسروها بأذى اهل زوجها او زناها. وتضمن انَّ السحق أفحش من الزنا مع اتفاق الامامیّه على أنه کالزنا فى الحدّ بایجابه الجلد فقط ولو کان من المحصنة وهو الاشهر.»35 از فرازهاى نادرستى که این حکایت دربر دارد عبارت است از: کار زشت آشکاردر زن طلاق داده شده، سحق است! در حالى که هیچکس چنین تفسیرى براى »الفاحشة المبیّنه» در آیه شریفه، ارائه نداده است. همه تفسیرى که از این کلمه شریفه ارائه دادهاند: اذیت اهل و خانواده مرد است و عمل ناشایست زنا. و نیز این حکایت این مطلب را دربر دارد که سحق از زنا زشتتر است! با این که امامیه اتفاق دارند که مانند »زنا» است درحد، که همانا زدن شلاق است، اگرچه زن شوهردار باشد. و این مشهورتر است. × سعد بن عبداللّه بنابراین حکایت از امام مىپرسد: »فأخبرنى یا ابن رسول اللّه عن امراللّه لنبیه موسى)ع»( »فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوى» فان الفقهاء الفریقین یزعمون انها کانت من اهاب المیتة فقال(ع) من قال ذلک فقد افترى على موسى واستجهله فى نبوته لأنه ما خلا الأمر فیها من خطیئطین اما ان تکون صلاة موسى فیهما جائزة او غیر جائزة. فان کانت صلاته جائزة جاز له لبسهما فى تلک البقعة وان کانت مقدّسة مطهرة فلیست بأقدس واطهر من الصلاة وان کانت صلاته غیر جائزة فیهما فقد اوجب على موسى أنه لم یعرف الحلال من الحرام وما علم ما تجوز فیه الصلاة ومالم تجز وهذا کفر. قلت: فأخبرنى یا مولاى عن التأویل فیهما قال: ان موسى ناجى ربّه بالواد المقدس. فقال: یا ربّ انى قد أخلصت لک المحبّة منّى وغسلت قلبى عمن سواک - وکان شدید الحبّ لاهله - فقال اللّه تعالى: »اخلع نعلیک» اى أنزع حبَّ اهلک من قلبک ان کانت محبّتک لى خالصة وقلبک من المیل الى من سواى مغسولا.»36 اى پسر رسول خدا به من خبر ده از فرمان خداوند به حضرت موسى: »پاى افزارت را از پاى درآر که تو در دره پاک داشته طوىاى. » چون فقیهان فریقین بر این پندارند که پاىافزار آن حضرت از پوست مردار بوده است. حضرت فرمود: هرکس این سخن را بر زبان رانده، به موسى بهتان زده است و او را در مقام نبوت خود نادان انگاشته است. زیرا از دو حال بیرون نیست: یا گزاردن نماز براى موسى در آن پاىافزار درست بوده، یا درست نبوده است. اگر گزاردن نماز در آن درست بوده، پس روا بوده با آن پاىافزار وارد به آن بقعه شود. آن بقعه، یا مقدس نبوده، یا مقدس بوده است. اگر مقدس نبوده، قضیه روشن است. اگر مقدس و طاهر بوده، از نماز که مقدستر و طاهرتر نبوده است. اگر نماز حضرت موسى در آن پاىافزار درست نبوده، لازم مىآید که موسى حلال و حرام را ندانسته باشد و آنچه را نماز در آن درست است، یا درست نیست، نفهمیده باشد و این ]اعتقاد[ کفر است. گفتم: به من بفرمایید تأویل این آیه شریفه چیست؟ فرمود: حضرت موسى در دره پاک طوى، با پروردگار خود راز گفت. گفت: پروردگارا من دوستى خالصانه تو را دارم و هرچه جز توست، از دل شستهام - با اینکه خانواده خود را بسیار دوست مىداشت - خداى تعالى به او فرمود: »پاىافزارت را درآر. » یعنى اگر مىخواهى محبت تو براى من خالص باشد و دلات از محبت دیگران خالى باشد، محبت اهل و عیالت را از دل برون کن. علامه شوشترى در نقد این فراز از حکایت مىنویسد: »وتضمن الانکار فى تفسیر آیه »فاخلع نعلیک» بمافیه مع ان الصدوق نفسه روى فى العلل عن ابن الولید، عن الصفار، عن یعقوب بن یزید، عن ابن ابى عمید، عن أبان، عن یعقوب بن شعیب، عن الصادق(ع) قال: قال اللّه تعالى لموسى »فاخلع نعلیک»37 لانهاکانت من جلد حمار میت. والخبر صحیح او کالصحیح... . این حکایت دربر دارد انکار آنچه در تفسیر آیه شریفه »فاخلع نعلیک» از زبان معصوم روایت شده است. شیخ صدوق در علل الشرایع از ابن ولید، از یعقوب بن یزید، ازابن أبى عمیر، از أبان، از یعقوب بن شعیب از امام صادق روایت مىکند که فرمود: بارى تعالى به حضرت موسى فرمود: »پاىافزارت را به درآر.» چون که پاىافزار آن حضرت از پوست الاغ مرده بود. خبر صحیح است یا بسان صحیح. علامه شوشترى در ادامه مىنویسد: »وایضاً قال اللّه تعالى ذلک له لما اراد بعثته فلا معنى لقوله فى الخبر »استجهله فى نبوته» فالأنبیاء کانوا لایعرفون شیئاً من الشریعة قبل الوحى الیهم بها. ثمّ من أین أنَّ صلاة موسى(ع) کانت فیهما ومن أین اتحاد الشرایع فى مثله. »38 و نیز بارى تعالى این فرمان را هنگامى به حضرت موسى داد که اراده کرده بود او را به پیامبرى برانگیزد. پس معنى ندارد این سخن که در حکایت آمده است: »موسى در مقام نبوت ]اگر بپنداریم پاىافزار او از پوست الاغ مرده بوده[ نادان انگاشته شده است! در حالى که انبیاء پیش از آن که به آنان وحى بشود، چیزى از شریعتى که براى آن برانگیخته شده بودند، نمىدانستند. افزون بر این، از کجا معلوم حضرت موسى، در حالى که آن پاى افزارها را به پا داشته نماز مىگزارده است؟ و از کجا معلوم شریعت موسى با شریعت محمد(ص) در مسألهاى مانند این، یکى باشد. » سعد بن عبداللّه در این حکایت، به امام عصر نسبت داده است که آن بزرگوار، در معناى »فأخلع نعلیک» فرموده: مراد از درآوردن پاىافزار، دل کندن از محبت دیگران و اهل و عیال است. علامه شوشترى در نقد این تفسیر نسبت داده شده به امام، مىنویسد: »وتضمن أن اللّه تعالى اوحى الى موسى: »أن انزع حبَّ اهلک من قبلک ان کانت محبتک لى خالصة» مع أنّ محبّه الخالق على وجه ومحبة الخلائق على وجه ولایزاحم الثانى الاول ولاینقصه، کیف وقد قال نبیّنا(ص) - وهو اکمل الرّسل وافضلهم - حبّب الى من دنیاکم ثلاث: النساء و... »39 و این حکایت دربر دارد که بارى تعالى به موسى وحى کرد: »اگر دوستىات با من خالصانه و بىآلایش است، دوستى و محبت اهل و عیال خود را از قلبت بیرون کن!» با این که محبت و دوستى آفریدگار به گونهاى است و دوستى و محبت آفریدهها به گونه دیگر. محبت دومى، به هیچ روى ناسازگارى با محبت اولى ندارد و نه آن را نقض مىکند. چگونه مىتوان این سخن را گفت در حالى که پیامبر ما(ص) - که کاملترین رسولان و برترین آنان است - فرموده: دوست داشتنىترین از دنیا شما در نزد من، سه چیز: زن و... . × در حکایت یاد شده، سعد بن عبداللّه مىگوید به امام عرض کردم: »فاخبرنى یا ابن رسول اللّه عن تأویل »کهیعص» قال هذه الحروف من ابناء الغیب، اطّلع اللّه علیها عبده زکریا، ثمّ قصّها على محمد(ص) وذلک أنّ زکریا سأل ربّه أن یعلّمه اسماء الخمسه. فاهبط علیه جبرئیل فعلمه ایّاها. فکان زکریا اذا ذکر محمّداً وعلیاً وفاطمة والحسن سرى عنه همّه، وانجلى کربه واذا ذکر الحسین خنقته العبرة ووقعت علیه البهرة. فقال ذات یوم: یا الهى ما بالى اذا ذکرت أربعاً منهم تسلّیت بأسمائهم من همومى واذا ذکرت الحسین تدمع عینى وتثور زفرتى؟ فأبنأه اللّه تعالى عن قصّته. وقال: »کهیعص» »فالکاف» اسم کربلاء و »الهاء» هلاک العترة و »الیاء» یزید وهو ظالم الحسین(ع) و »العین» عطشه و »الصاد» صبره. فلما سمع ذلک زکریا لم یفارق مسجده ثلاثة ایّام ومنع فیها النّاس من الدخول علیه، واقبل على البکاء والنحیب وکانت ندبته: الهى أتفجع خیر خلقک بولده أتنزل بلوى هذه الرّزیة بفنائه. إلهى اتلبس علیاً وفاطمة ثیاب هذه المصیبة. الهى أتحلّ کربة هذه الفجیعه بساحتهما» ثم کان یقول: »اللهمّ ارزقنى ولداً تقرّبه عینى على الکبر واجعله وارثاً وصیّاً واجعل محله منّى محلَّ الحسین. فاذا رزقتنیه فافتنّى بحبّه، ثم افجعنى به کما تفجع محمداً حبیبک بولده فرزقه اللّه یحیى وفجعه به. وکان حمل یحیى ستة اشهر وحمل الحسین(ع) کذلک» اى پسر رسول خدا! مرا از تأویل »کهیعص» آگاه ساز. فرمود: این حروف، رمز خبرهاى غیب است که خداوند بنده خود، زکریا را به آن آگاه ساخت. و سپس براى محمد(ص) نقل فرموده است. شرح آن چنین است: زکریا از پروردگار عالمیان خواست که به او نامهاى پنجگانه را بیاموزد. جبرئیل فرود آمد و آن نامها را به او آموزاند. زکریا چون محمد، على، فاطمه و حسن(ع) را یاد مىکرد، غم و اندوهاش برطرف مىگردید و گرفتاریهایش از بین مىرفت. و چون حسین(ع) را یاد مىکرد، گریه گلویش را مىگرفت و براى او حالت بهت و حیرت پدید مىآمد. روزى به پروردگار عالمیان عرض کرد: پروردگار من، مرا چه مىشود که چون چهار نام از نامهایى را که به من آموزاندى یاد مىکنم، از اندوههاى خود آرام مىگیرم و هنگامى که حسین را یاد مىکنم، از دیدگانم اشک جارى مىشود و نالهام بلند مىشود؟ خداوند تبارک و تعالى او را از داستان حسین(ع) آگاه ساخت. و فرمود: کهیعص. کاف، اسم کربلاست. هاء، از بین رفتن عترت و یاء، یزید - از رحمت خدا دور باد - و ستم کننده بر حسین است، و عین، عطش حسین است و ص، صبر او. چون زکریا، اینها را شنید، نالان شد و سه روز از عبادتگاه خود بیرون نیامد و به مردم بار نداد که به نزد او بیایند. به ناله و زارى روى آورد و ندبه او بدین سان بود. پروردگارا آیا بهترین آفریده تو داغ عزیزش را خواهد چشید. آیا بلاى این مصیبت، بر او فرود خواهد آمد؟ پروردگارا آیا جامه این مصیبت را بر على و فاطمه خواهى پوشانید؟ پروردگارا آیا گرفتارى این فاجعه در ساحَتِ زندگى آنان وارد مىشود؟ سپس گفت: پروردگارا به من فرزندى بده، که در پیرى چشمم بدو روشن گردد و ا ورا وارث و وصى من قرار بده و مقام او را نسبت به من، چون مقام حسین قرار بده. چون او را به من دادى، مرا شیفته او کن و به اندوه شهادت او گرفتارم ساز، آنگونه که دوست خود محمد(ص) را به غم فرزندش گرفتار مىکنى. خداوند، یحیى را به او داد و او را به غم شهادت یحیى گرفتار ساخت. دوره حمل یحیى شش ماه بود و دوره حمل حسین هم شش ماه. علامه شوشترى در نقد این بخش از حکایت سعد بن عبداللّه، مىنویسد: »وتضمن تفسیر »کهیعص» بما فیه مع أنّ الاخبار وردت فى تفسیره بغیر ذلک. فروى الصدوق فى معانیه »فى باب معانى الحروف المقطعة» خبراً عامّا لها وفیه »وکهیعص» معناه: »انا الکافى الهادى الولىّ العالم الصادق الوعد. » ... وروى ایضاً مسنداً عن الصادق(ع) هذه اسماء اللّه مقطّعة. » وروى نصر بن مزاحم فى صفّینه عن الاصبغ قال: ما کان على(ع) فى قتال قطّ الانادى »یا کهیعص. » والکل کماترى دالة على أن »کهیعص» اسماء اللّه تعالى.»40 این روایت، در بردارد تفسیر »کهیعص» را به آنچه در آن است. با اینکه اخبارى که در تفسیر آن وارد شده، ناسازگار با چیزى است که در روایت یاد شده از زبان امام بازتاب یافته است: شیخ صدوق در معانى خود در باب معانى حروف مقطعه قرآن خبرى را نقل مىکند که معناى »کهیعص» عبارت است از اینکه: خداوند کافى، هادى، والى، عالم و صادق در وعده خویش است. ... و روایت شده به گونه مستند از امام صادق(ع) این کلمه، بیانگر اسماى الهى است. و روایت کرده نصر بن مزاحم در کتاب »صفین» خود، على(ع) هیچگاه پا به عرصه نبرد نمىگذارد، مگر اینکه ندا مىکرد: یا کهیعص. اینها همه، همانگونه که مىنگرى دلالت مىکند بر این که »کهیعص» اسماء بارى تعالى است. ب. از جمله اخبارى که علامه شوشترى آن را با قرآن محک مىزند و آن را ناسازگار با قرآن مىیابد و رد مىکند، روایتى است که شیخ طوسى آن را در تهذیب آورده است: »عن نوح بن شعیب، عمن رواه، عن عبید بن زرارة، قال: قلت له: هل على المرأة غسل من جنابتها اذا لم یأتها الرجل؟ قال: لا... لیس علیهن ذلک. وقد وضع اللّه ذلک علیکم. قال: »وان کنتم جنباً فاطهرو. » ولم یقل ذلک لهن. ورواه الاستبصار فى من باب ان المرأة اذا أنزلت وجب علیها الغسل وقال فیها بعده هذا خبر مرسل لایعارض به ما قدمناه من الاخبار. » راوى مىگوید از امام پرسیدم: آیا بر زن واجب است که غسل جنابت انجام دهد، هنگامى که با مرد همبستر نشده است؟ امام فرمود: نخیر. بر زنان غسل جنابت، در صورتى که با شوهران خویش همبستر نشده باشند، واجب نیست. خداوند غسل جنابت را بر مردان واجب کرده است. خداوند مىفرماید: اگر شما مردان جنب بودید پس باید خود را پاک کنید. و این دستور براى زنان نیست، زیرا نفرموده: ذلک لهن. اگر شما زنان جنب بودید، بر شما غسل واجب است. در استبصار آمده است: این که زن، هرگاه جنب شود، بر اوست که غسل جنابت انجام دهد. شیخ، پس از نقل این روایت مىگوید: این خبر، مرسل است و مانند چنین خبرى، با آنچه که پیش از این آوردیم از اخبار ]در واجب نبودن غسل براى زنانى که با مردى همبستر نشدهاند[ ناسازگارى ندارد. علامه شوشترى در نقد این روایت مىنویسد: »بل هو خبر مجعول و لو فرض کونه مسنداً قوى السند بدلیل قوله فیه وضع ذلک علیکم. قال: »وان کنتم جنباً فاطهروا ولم یقل ذلک لهن. » فاذا کان هذا خطاباً للرجال دون النساء، یلزم الا یکون على النساء غسل للجنابة ابدا ویلزم ان لایکون علیهن وضوء للصلاة ابدا. » لان قبله »یا ایها الذین آمنوا اذا قمتم الى الصلاة فاغسلوا وجوهکم وایدیکم الى المرافق وامسحوا برؤسکم وارجلکم الى الکعبین» ویلزم الا یکون علیهن تیمم ابدا لا بدلاً من الوضوء ولا بدلاً من الغسل لأن بعده »وان کنتم مرضى، أو على سفر فلم تجدو ماءً فتیمموا صعیداً طیبا فامسحوا بوجوهکم وایدیکم منه. فلا یصحُ ان یکون الوسط مختصاً بالرجال والاول والآخر عامین للنساء... »41 روایت نقل شده در تهذیب، یک خبر ساختگى است، حتى اگر فرض کنیم از نظر سندى، قوى باشد. به دلیل آن جملهاى که در روایت آمده است: خداوند غسل جنابت را بر شما مردان واجب کرده است. زیرا در قرآن فرموده: اگر شما ]مردان[ جنب بودید غسل کنید و نفرمود: اگر شما ]زنان[ جنب بودید غسل کنید. اگر این بخش از آیه شریفه )مائده 6) مردان را مورد خطاب قرار دهد، نه زنان را، لازم مىآید که بر زنان، به هیچ روى غسل جنابت واجب نباشد و نیز لازم مىآید بر زنان، به هیچ روى وضو براى نماز واجب نباشد; زیرا قبل از جمله یاد شده درباره غسل جنابت: )وان کنتم جُنباً فاطهّروا( مىفرماید: »اى کسانى که ایمان آوردهاید هنگامى که براى نماز برخاستید، صورت و دستهاىتان را تا آرنج بشویید و سر و پاهاىتان را تا دو قوزک مسح کنید. » ]وبنابر آنچه در روایت بازتاب یافته در معناى ان کنتم جنباً فاطهروا[ لازم مىآید بر زنان به هیچ روى تیمم بدل از وضو و تیمم بدل از غسل، واجب نباشد، زیرا بعد از این جمله: )ان کنتم جنباً فاطهروا( خداوند مىفرماید: »اگر بیمار یا در سفر بودید، یا یکى از شما از قضاى حاجت آمده است، یا با زنان آمیزش کردهاید و آبى نیافتید، آهنگ زمینى پاکیزه و صورت و دستهاىتان را با آن مسح کنید. » درست نیست که وسط آیه شریفه: )وان کنتم جنباً فاطهروا( ویژه مردان باشد، اما اول و آخر آن، زنان را هم دربر بگیرد. 2. سازگارى با سنت مسلم پیامبر(ص): سنت رسول خدا ملاک و معیار است. اگر روایتى، با سنت رسول خدا، ناسازگار بود، بىگمان، آن روایت جعلى است و ائمه اطهار آن را نفرمودهاند. امام صادق(ع) مىفرماید: »کل شىء مردود الى الکتاب والسُنّة وکلُ حدیث لایوافق کتابَ اللّه فهو زخرف.»42 هر چیزى به کتاب خدا و سنت رسول خدا باید برگردانده شود. و هر حدیثى که با کتاب خدا سازگار نباشد، باطل و ساختگى است. کشى از امام صادق روایت مىکند که آن حضرت فرمود: »... لاتقبلوا علینا ما خالف قول ربنا تعالى وستة نبیّنا محمد، صلى اللّه علیه و آله وسلم. »43 گفتارى را که از ما، برخلاف کتاب خدا و سنت رسول خدا(ص) گزارش کردهاند، نپذیرید. علامه شوشترى، به این معیار اهمیت ویژه مىدهد و به نمونههایى اشاره مىکند که با سیره رسول خدا ناسازگارى دارند. از جمله مىنویسد: »ومنها ما فیه أنَّ النبی قال لأبى جهل لمّا طلب منه ان یحرقه بصاعقة ان کان نبیاً: یا اباجهل انّ اللّه إنّما رفع عنک العذاب لعلة بأنه سیخرج من صلبک ذریّة طیّبة: عِکرمة ابنک وسیلى من امور المسلمین ما ان اطاع اللّه فیه کان عند اللّه جلیلاً والاّ فالعذاب نازل علیک.» 44و از آن اخبار ساختگى که در تفسیر منسوب به امام حسن عسکرى آمده، عبارت است از اینکه: رسول خدا به ابى جهل چون درخواست کرده بود اگر پیامبرى و فرستاده شده از سوى خدا، از او بخواه که مرا به صاعقهاى بسوزاند - فرمود: اى اباجهل، خدا از تو عذاب را برداشته است; زیرا به زودى از صلب تو فرزندى پاک به دنیا مىآید: عِکرمه پسر تو. و در آینده نزدیک براى مسلمانان امورى پیش مىآید، آنکه در آن هنگام از خداوند پیروى کند، نزد خدا عزیز و محترم است. اى اباجهل اگر نبود که قرار است از صلب تو فرزند پاکى به دنیا بیاید، بىگمان بر تو عذاب فرو مىآمد. علامه شوشترى در نقد این قطعه تاریخى که در تفسیر منسوب به امام حسن عسکرى(ع) گزارش شده، مىنویسد: »مما یوضح جعله أن النَّبى(ص) لما فتح مکه، امر بقتل عکرمه ولوکان متعلّقاً بأستار الکعبه. ففرّ. ثم أسلم اضطراراً. » 45از آنچه روشن مىکند ساختگى بودن این نقل را، همانا رسول اکرم(ص) چون مکه را فتح کرد دستور به کشتن عِکرمه داد. اگرچه به پرده خانه خدا آویزان شده باشد. عِکرمه، چون این خبر را شنید فرار کرد. بعد، از روى ناگزیرى اسلام را پذیرفت. علامه شوشترى درا ین بخش نمونههاى بسیارى از تفسیر منسوب به امام حسن عسکرى نقل مىکند که با سیره رسول خدا ناسازگارى دارند. 3. ناسازگارى با مسلمات تاریخ: یکى از ملاکهایى که علامه شوشترى در نقد روایات و براى روشن شدن درستى و نادرستى آنها به کار مىبندد و آن را محور قرار مىدهد، مسلمات تاریخى است. اگر روایاتى با مسلمات تاریخى ناسازگار باشد، آنها را ساختگى اعلام مىکند. این ملاک بسیار مهمى است که با کار بستن آن، مىتوان همیشه به غربالگرى روایات پرداخت و صحت و سقم آنها را نمایاند و یا اگر تحریفى در آنها رخ داده، آشکار ساخت. الف. علامه شوشترى از جمله مواردى که نقل مىکند و ناسازگارى آن را با تاریخ روشن مىسازد، مورد زیر است: »منها ما رواه الکافى فى باب بعد »باب قسمة الغنیمه» عن على بن ابراهیم، عن ابیه وعلى بن محمد، عن القاسم بن محمد، عن سلیمان بن داود المنقرىّ قال: أخبرنى النضر بن اسماعیل البلخى، عن ابى حمزه الثمالى عن شهر بن حوشب قال: قال لى الحجاج وسألنى عن خروج النّبی(ص) الى مشاهده فقلت: شهد رسول اللّه بدراً فى ثلاثمأة وثلاثه عشر، وشهد اُحداً فى ستمأئة وشهد الخندق فى تسعمائة فقال: عمن؟ قلت عن جعفر بن محمد(ص) فقال: ضلّ واللّه من سلک غیر سبیله. » 46شهر بن حوشب مىگوید: حجّاج از خارج شدن رسول گرامى اسلام به سوى آوردگاهها نبرد با کافران پرسید؟ گفتم: حضرت به آوردگاه »بدر» حاضر شد با سیصدوسیزده مرد جنگى و مجاهد، و به میدان نبرد »اُحد» حاضر شد، با ششصد مرد جنگى و مجاهد و به عرصه کارزار »خندق» حاضر شد، با نهصد مرد جنگى و مجاهد. گفت از کجا مىگویى؟ گفتم: از جعفربن محمد روایت مىکنم. گفت: گمراه است به خدا، هرکس غیر او را بپیماید. علامه شوشترى در نقد سند این روایت مىنویسد: »إنّ بقاء شهر بن حوشب و الحجاج الى زمان امامة الصادق(ع) ینافیه التاریخ فأنّ مبدء امامته سنة »114» او اکثر والحجاج مات سنة »95» وهو سنة وفاة السجاد(ع) على الأصح. شهر توفّى على قول ابن قتیبه سنة »98» وقال: ویقال سنة »112» فکل مات قبله(ع). » همانا زنده ماندن شهر بن حوشب و حجاج تا دوران امامت امام صادق(ع) ناسازگار با تاریخ است. آغاز دوره امامت امام صادق(ع) سال 114، یا بیشتر است و حجاج به سال 95، که سال شهادت امام سجاد(ع) - بنابر قول درستتر - است. شهر بن حوشب بنابر قول ابن قتیبه به سال 98 از دنیا رفته است. و گفته است: و گفتهاند به سال 112. پس هر دوى آنها پیش از آغاز دوره امامت امام صادق(ع) فوت کردهاند. ب. نمونه دیگرى که علامه شوشترى آن را با تاریخ ناسازگار انگاشته، روایتى است که شیخ صدوق در کتاب خصال از امام صادق روایت کرده است: »جرت فى البراء بن معرور الانصارى ثلاث من السنن اما اولاهن فان الناس کانوا یستنجون بالأحجار. فأکل البراء بن معرور الدّباء فَلانَ بطنه فاستنجى بالماء فانزل اللّه عزوجل فیه: »ان اللّه یحبّ التوابین ویحبّ المتطهرین» فجرت السئة فى الاستنجاء بالماء ولما حضرته الوفاة کان غائباً عن المدینة فأمر أن یحوّل وجهه الى رسول اللّه أوصى بالثلث من ماله فنزل الکتاب بالقبله وجرت السنة بالثلث. » 47سه تا از سنتهاى اسلامى بر اثر کارهایى که براء به معرور انصارى انجام داد، به جریان افتاد و سارى شد: 1. مردم پس از دفع فضولات، موضع را با سنگ پاک مىکردند. تا اینکه براء بن معرور کدوخور و شکماش نرم شد و روانى مزاج به او دست داد و جاى دفع فضولات خود را با آب شست. در این هنگام خداوند متعال، این شریفه را بر پیامبر گرامى فرو فرستاد: »خداوند دوست دارد بسیار توبه کنندگان و پاکیزگان را» از آن پس سنت شستوشوى با آب براى پاکیزه کردن جاى دفع فضولات، جارى شد. 2. چون هنگام مرگ او فرا رسید، در مدینه نبود، به پیرامونیان خود دستور داد که روى او رابه سوى رسول خدا(ص) که در مدینه بود، برگردانند. در این هنگام خداوند در کتاب آسمانى خود، قبله را براى مسلمانان روشن کرد. 3. به 3 از مال خود وصیت کرد که در راه مورد نظرش هزینه کنند. از آن پس در اسلام سنت وصیبت به 3 از مال جارى شد. علامه شوشترى در نقد این روایت مىنویسد: »قوله »کان غائباً عن المدینه» محرف »کان غائباً عن رسول اللّه(ص) بالمدینه» فان البراء بن معرور، مات بالمدینه قبل هجرة النّبى من مکه فأوصى ان یحوّل وجهه الى النّبى(ص) بمکّة ویشهد بذلک التاریخ وتدل علیه الاخبار.» 48اما این فراز از روایت که »براء به معرور در مدینه حضور نداشت» تحریف شده است و درست آن »براء بن معرور در هنگام مرگ، پیش رسول خدا نبود و از محضر آن بزرگوار غائب بود; زیرا که در مدینه به سر مىبرد. » براء بن معرور، پیش از هجرت رسول خدا از مکه، در مدینه چشم از جهان فرو بست. از این روى به هنگام مرگ وصیت کرد روى او را به سوى رسول خدا(ص) که در مکه به سر مىبرد برگردانند. گواه بر این مطلب تاریخ است و اخبار نیز بر آن دلالت مىکنند. ج. مورد دیگرى که از نگاه علامه شوشترى، با تاریخ ناسازگار است، حضور اسماء بنت عمیس در کنار فاطمه زهرا)س( به هنگام تولد امام حسن مجتبى(ع) است. »ومنها ما رواه العیون بأسانید ثلاثة عن احمد بن عامر الطائى، وعن احمد بن عبداللّه الشیبانى وعن داود بن سلیمان الفراء، عن الرضا، عن آبائه، عن السجاد(ع) قال: حدَّثنى اسماء بنت عمیس قالت: حدثتنى فاطمه(ع) أنها لما حملت بالحسن(ع) وولدته جاء النبى(ص) فقال یا اسماء هلمىّ ابنى فدفعته الیه فى خرقة صفراء فرمى بها النبى(ص) وأذن فى اُذنه الیمنى واقام فى اُذنه الیسرى. ثم قال لعلّى بأىّ شىء سمیت ابنى؟ قال: ما کنت أسبقک بأسمه یا رسول اللّه. قد کنت اُحبّ ان اُسمّیه حرباً. فقال النّبى(ص) ولا أنا اسبق باسمه ربّى. ثم هبط جبرئیل فقال: یا محمد العلى الاعلى یقرؤک بالسّلام ویقول: علىّ منک بمنزلة هارون من موسى ولا نبىّ بعدک. سمِّ ابنک هذا باسم ابن هارون. فقال النبى: ما اسم ابن هارون. قال: شبرّ. قال النبى(ص) لِسان عربىُ. قال جبرئیل: سمّه الحسن. قالت اسماء: فسمّاه الحسن. فلمّا کان یوم سابعه عقّ النّبى(ص) عنه بکبشین أملحین واعطى القابلة فخذاً ودیناراً. ثم حلق رأسه وتصدّق بوزن الشعر ورقا، وطلى رأسه بالخلوق. ثم قال: یا اسماء، الدمّ فعل الجاهلیة. قالت اسماء: فلما کان بعد حول ولد الحسین(ع) وجاء النّبىّ(ص) فقال یا اسماء: هلمّى ابنى فدفعته الیه فى خرقة بیضاء....» 49امام سجاد فرمود: اسماء بنت عمیس روایت کرد مرا: فاطمه(ع) به من خبر داد: هنگامى که حسن را باردار شدم و او را زاییدم، رسول خدا آمد و به اسماء فرمود: فرزندم را به نزد من آر. اسماء، بچه را، که در پارچه زردى پیچیده شده بودن، به نزد رسول خدا برد و در آغوش ایشان قرار داد. رسول خدا پارچه را کنار زد و در گوش راست نوزاد اذان گفت و در گوش چپ او، اقامه. سپس به على(ع) فرمود: فرزندم را چه نام گذاردهاى. على(ع) گفت: در نامگذارى، من بر شما پیشى نگرفتهام. ولى دوست داشتم نام او را »حرب» بگذارم. رسول خدا(ص) فرمود: من نیز در نامگذارى او بر خدا پیشى نمىگیرم سپس جبرئیل فرمود آمد و گفت: اى محمد! خداوند على اعلى، به تو سلام رساند و فرمود: على نسبت به تو، به منزله هارون نسبت به موسى است. و پیامبرى پس از تو برانگیخته نمىشود. فرزندت رابه نام فرزند هارون، نام بگذار. رسول خدا پرسید: نام فرزند هارون چه بود؟ جبرئیل گفت: شَبَر. رسول خدا فرمود: زبان من عربى است. جبرئیل گفت: نام او را حسن بگذار. اسماء گفت: پیامبر نام کودک را حسن گذارد. چون روز هفتم شد، دو گوسفند خاکسترى رنگ براى او عقیقه کرد. یک ران گوسفند و یک دینار به قابله داد. سپس سر نوزاد را تراشید و به وزن موى سر او، نقره صدقه داد و با گرد زعفران سر او را رنگین کرد. سپس گفت: یا اسماء، مالیدن خون بر سر نوزاد، از رسمهاى دوران جاهلیت است. اسماء گفت: سالى بگذشت که حسین(ع) متولد شد. رسول خدا(ص) آمد، فرمود یا اسماء، فرزندم را پیش من آر. اسماء مىگوید: حسین(ع) را در آغوش پیامبر گذاشتم، در حالى در پارچه سفید پوشیده شده بود... علامه شوشترى در نقد این روایت مىنویسد: »ما اشتمل علیه الخبر من حضور أسماء بنت عمیس فى ولادة الحسنین ینافى مادلَّ علیه التاریخ من کونها مع زوجها جعفر بالحبشة وانها ولدت عبداللّه بن جعفر هنالک وصرّح بکونها فى الحبشة فى اخبار صنعها النعش للصدیقة(ع) کما رأت فى الحبشة وأن جعفراً انمّا قدم بها عام فتح خیبر سنة سبع وولادتهما انما کانت فى سنة اثنتین وثلاث أو ثلاث واربع. ولا یبعد ان یکون المراد بأسماء فیه أسماء الانصاریة ویکون قوله: »بنت عمیس» من المحشین توهّماً أنها المراد. وروى محمد بن یوسف الکنجى الشافعىّ فى مناقبه خبراً عن طریقهم فى تزویج فاطمه)س( مشتملاً على شهود اسماء بنت عمیس فى عرسها. واستشکل فیه بمثل ما قلنا من کونها فى الحشبة فى ذاک الوقت وقال: إنّ اسماء التى حضرت فى عرسها إنّما هى أسماء بنت یزید بن السکن الانصارى وقال: »بنت عمیس» غلط وقع من بعض الرواة والورّاقین وتحریف آخر فى الخبر أن صدره عن اسماء »قالت: حدَّثنى فاطمه(ع) أنها لما حملت بالحسن(ع) وولدته جاء النبى» دال على انّ اسماء لم تشهد ذلک وإنّما الصدیقة(ع) قصّت لها ذلک. وقوله بعد »فقال: یا أسماء هلمّى ابنى - الى قوله فى آخر خبر - وقال: یا اسماء الدمّ فعل الجاهلیة» دال على آنها شهدت ذلک ولابدّ ان یکون قوله: »قالت حدثتنى فاطمه أنها لمّا حملت» محرَّف »قالت: شهدت فاطمة لمّا حملت. » ویمکن توجیه بوجه آخر بعد زیادة لفظ »بنت عمیس» یکون المراد بأسماء فیه اسماء بنت ابى بکر، أم عبداللّه بن زبیر....» 50آنچه در بردارد خبر از حضور اسماء دختر عمیس در هنگام ولادت امام حسن و امام حسین(ع) در کنار فاطمه زهرا)س( ناسازگار است با آنچه که تاریخ بر آن دلالت مىکند، از بودن وى در آن هنگام، با همسرش جعفر بن ابى طالب در سرزمین حبشه و در همان حبشه فرزندش عبداللّه بن جعفر به دنیا آمد. و به روشنى بیانگر بودن وى در حبشه است، اخبارى که از ساخت حجله و یا تابوت ویژه بانوان توسط اسماء، بنابر آنچه در حبشه دیده بود، براى فاطمه زهرا حکایت دارند. ]بنابر نقل کتابهاى تاریخى، فاطمه زهرا)س( در روزهاى پایانى عمر، به اسماء دختر عمیس گفت: من خوش نمىدارم بر جسد زن جامهاى بیفکنند و اندام او از زیر جامه نمایان باشد. اسماء به دختر رسول خدا گفت: من در حبشه چیزى دیدم، اکنون صورت آن را به تو نشان مىدهم. سپس چند شاخهتر خواست. شاخهها را خم کرد و پارچهاى به روى آن کشید. دختر پیامبر گفت: چه چیز خوبى است. [ جعفر به سال هفتم هجرت، سال فتح خیبر، به مدینه بازگشت. و تولد امام حسن مجتبى و امام حسین به سال دوم و سوم، یا سوم و چهارم هجرت بوده است. دور نیست مراد از اسماء در این روایت اسماء انصاریه باشد. سخن او »دختر عمیس» از حاشیهنگاران باشد که پنداشتهاند، او مراد است. و روایت مىکند محمد بن یوسف کنجى شافعى در مناقب خود خبرى را از طریق ایشان، درباره ازدواج حضرت فاطمه)س( که دربردارنده حضور اسماء دختر عمیس در عروسى آن حضرت است. وى به این خبر اشکال وارد ساخته، به مانند آنچه ما گفتیم از اینکه در آن هنگام اسماء در حبشه به سر مىبرده است. و گفته است: اسمائى که در عروسى حضرت زهرا حضور داشته، اسماء دختر یزید بن سکن انصارى بوده است. و گفته است: دختر عمیس، بى گمان اشتباه است که از سوى شمارى از راویان و ورّاقها به وقوع پیوسته است. و تحریف دیگرى که در روایت انجام گرفته است اینکه در آغاز آن از اسماء نقل شده که: »گفت: فاطمه)س( به من خبر داد چون حسن(ع) را باردار بود و او را زایید، پیامبر(ص) آمد» دلالت مىکند بر این که اسماء دختر عمیس، در هنگام چشم به دنیا گشودن امام حسن و پس از او امام حسین(ع) در نزد فاطمه زهرا)س( حاضر نبوده است. و حضرت صدیقه، آن چه روى داده در هنگام تولد امام حسن و امام حسین(ع) براى او حکایت کرده است. و اما گفته او بعد از این فراز »پیامبر فرمود: یا اسماء پسرم را پیش من بیاور - تا سخن او در آخر خبر - که: پیامبر فرمود: یا اسماء خون مالیدن به سر نوزاد، رسمى است از دوران جاهلیت» دلالت مىکند بر اینکه ایشان در هنگام تولد امام حسن و امام حسین(ع) در نزد فاطمه زهرا(ع) حاضر بوده است. در این صورت ناگزیر باید گفته او: »اسماء گفت: فاطمه(ع) به من خبر داد چون حسن را باردار بود» تحریف شده است. »اسماء گفت در نزد فاطمه)س( در هنگامى که باردار بود، حاضر بودم.» و شاید توجیه تحریف روایت به وجه دیگر باشد و آن اینکه مراد از اسماء، اسماء دختر ابى بکر، مادر عبداللّه بن زبیر باشد. د. مورد دیگر از مواردى که تاریخ به تحریف آن گواه است، روایت زیر است که در تفسیر برهان به نقل از تفسیر عیاشى آمده است. »عن الحسن بن محمد الجمال عن بعض اصحابنا قال: بعث عبدالملک مروان الى عامل مدینه أن وجه الى محمد بن على بن الحسین. ولا تهجه ولا تروِّعه وامض له حوائجه. وقدکان ورد على عبدالملک مروان رجل من القدریّة فحضر جمیع من کان بالشام فأعیاهم جمیعاً. فقال: ما لهذا الا محمد بن على. فکتب الى صاحب المدینة ان یحمل محمد بن على الیه. فأتاه صاحب المدینة بکتابه. فقال له ابوجعفر(ع) انى شیخ کبیر لا أقوى على الخروج وهذا جعفر ابنى یقوم مقامى فوجّهه الیه. » 51عبدالملک مروان، کسى را فرستاد به نزد والى مدینه ]با این دستور[: محمدبن على را به سوى من روانه کن و او را ناراحت نکن و زمینه ترس و وحشت را براى او فراهم نیاور. و نیازهاى او را برآور. ]علت اینکه عبدالملک امام را به نزد خود فراخوانده بود، از آن روى بود که: [ مردى از قدریه وارد بر عبدالملک شده بود و وى علماى شام را براى گفتوگو و مناظره با او گرد آورده بود، اما آنان را از پاسخگویى و هماوردى با خود، ناتوان ساخته بود. سپس عبدالملک گفته بود: کسى حریف این مرد نیست، مگر محمدبن على. پس نامهاى نوشته بود به والى مدینه که محمد بن على را به سوى او راهى کند. والى مدینه نامه عبدالملک را تقدیم امام کرد. امام باقر(ع) بدو گفت: من پیرمرد هستم و توانایى سفر را ندارم و این جعفر، پسر من است به جاى خودم مىگمارم و سپس امام صادق را به سوى عبدالملک روانه کرد. علامه شوشترى در نقد این روایت مىنویسد: »التاریخ یمنع ان یکون الباقر(ع) یدعوه الى الشام عبدالملک بل أحد بنیه الثلاثة الأخیرین: سلیمان، أو یزید، أو هشام فإنه(ع) کان فى عصر هؤلاء والأظهر الأخیر لقوله فى الخبر: انّى شیخ کبیر» ولأن القمى روى أن هشاماً اخرج الباقر(ع) الى الشام....»51 اینکه امام محمدباقر(ع) را عبدالملک به شام فراخوانده باشد، با تاریخ همخوانى ندارد. بلکه ممکن است این فراخوانى از سوى یکى از فرزندان او، انجام گرفته باشد: سلیمان، یا یزید، یا هشام. زیرا آن حضرت، در دوران حاکمیت این سه تن، مىزیسته است. البته نزدیک به واقع و آشکارتر، این فراخوانى از سوى آخرى، یعنى هشام بن عبدالملک انجام گرفته است. براى آنچه در خبر از قول امام محمدباقر(ع) نقل شده است که: »من پیرمرد هستم» و نیز به علت آنکه محدث قمى روایت کرده هشام بن عبدالملک، حضرت امام محمدباقر را به شام فراخوانده است... . 4. ناسازگارى با لغت: علامه شوشترى از جمله معیارهایى که براى ساختگى بودن، یا تحریف روایت یادآور مىشود، ناسازگارى واژه و یا واژههایى از آن با لغت صحیح است: الف. موردى را که علامه شوشترى روى آن انگشت مىگذارد، واژه »جاهدت» در زیارت عاشورا است: »من الأدعیة المحرّفة ما فى زیارة عاشوراء المعروفه »اللهم العن العصابة التى جاهدت الحسین، علیه السلام» فان »جاهدت» محرّف »جاحدت» فانهم عرفوه وجحدوه: »وجحدوا بآیاتنا واستیقنتها أنفسهم ظلماً وعُلواً» وفى الطبرى عن حمید بن مسلم: قال الناس لسنان بن انس: قتلت حسین بن على وابن فاطمة ابنة رسول اللّه(ص) قتلت أعظم العرب خطراً جاء الى هؤلاء یریدان یزیلهم عن ملکهم فأت امراءک فاطلب ثوابهم. وإنّهم لو اعطوک بیوت اموالهم فى قتل الحسین کان قلیلاً. فأقبل على فرسه - وکان شجاعاً، شاعراً وکانت به لوثه - فأقبل حتى وقف على باب فسطاط عمر بن سعد، ثم نادى بأعلى صوته. أو قر رکابى فضّة وذهبا انا قتلت الملک المحجّبا قتلت خیر النسا أما و اباً وخیرهم اذ ینسبون نسبا وامّا الجهاد فاسم لتقال اهل الحقّ مع اهل الباطل. قال تعالى لنبیّه(ص): جاهد الکفار والمنافقین. » 53از دعاهایى که تحریف شده، تحریفى است که در زیارت عاشوراى معروف به وقوع پیوسته است. در این جمله: خداوندا لعنت کن گروهى را که با حسین(ع) پیکار کردند. »جاهدت» )پیکار( در این جمله تحریف شده »جاحدت» )انکار( است. پس این گروه که با امام حسین(ع) به رویارویى برخاستند، امام را مىشناختند و با این حال به انکار او پرداختند. خداوند متعال در آیه شریفه )نمل 14) مىفرماید: »درحالى که دلهاشان به آنها یقین داشت، از روى ظلم و برترىجویى آنها را انکار کردند... » ]اینکه گروهى که با امام حسین(ع) به رویارویى برخاستند، امام را مىشناختند و در عین حال به انکار وى پرداختند[. از آنچه طبرى از زبان حمید بن مسلم نقل کرده است، مىتوان فهمید. وى نقل مىکند: مردم به سنان بن انس گفتند: حسین پسر على و پسر فاطمه، دختر پیامبر خدا را کشتهاى، مهمترین مرد عرب را کشتهاى که سوى اینان آمده بود و آهنگ آن را داشت که آنان را از اریکه فرمانروایى به زیر آورد و برکنارشان سازد. پس پیش امیران خود برو و پاداش خویش را از آنان بخواه که اگر در پاداش کشتن حسین(ع) بیت المالهاى خود را بدهند، اندک است. وى بر اسب خویش بیامد - مردى شجاع، شاعر; امّا احمق و سست عقل بود - تا این بر درِ خیمه عمر بن سعد بایستاد و با بانگ بلند شعرى خواند: رکابم را از طلا و نقره سنگین کن که من شاه پردهدار را کشتهام کسى را کشتهام که بهترین مردم است از حیث پدر و مادر چون کسان نسب خویش گویند نسب وى از همه بالاتر است و اما واژه »جهاد» عنوان و اسمى است براى پیکار اهل حق در رویارویى با اهل باطل. خداوند تعالى به نبى خود دستور داده است: با سرکشان و دورویان پیکار کن. ب. از جمله موردهایى که در پارهاى از روایات آمده و ناهمخوان با لغت است، مشتق شدن »فاطمه» از »فاطر» است: »ومن الاخبار ما رواه المعانى فى 3 ما أخبار بابه 26، باب معانى اسماء محمد وعلى و فاطمه. »عن عبداللّه بن الفضل الهاشمى، عن جعفر بن محمد، عن ابیه عن جده(ع) قال: کان النّبى(ص) ذات یوم جالساً وعنده على وفاطمه والحسن والحسین(ع). فقال... وشق لک یافاطمة اسماً من اسمائه فهو الفاطر وأنت فاطمه.... » از روایتهاى ساختگى، آن چیزى است که روایت کرده آن را معانى الاخبار. در روایت سوم از اخبار باب 26، باب معانى نامهاى: محمد و على و فاطمه. »از عبداللّه بن فضل هاشمى، از جعفر بن محمد، از پدرش، از جدش(ع) که فرمود: پیامبر اکرم، روزى نشسته بود و در نزد ایشان على و فاطمه و حسن و حسین(ع) حضور داشتند. فرمود... یا فاطمه، مشتق شده براى تو، نامى از نامهاى بارى تعالى، پس آن »فاطر» است و تو فاطمه. » علامه شوشترى در نقد این روایت مىنویسد: »فهل یتکلم افصح من نطق بالضاد فضلاً عن مقام نبوته بما فیه ولایفرّق بین الفطر والفاطم فانَّ الاشتقاق لایشترط فیه بقاء الحروف الزائدة التى فى المشتق منه فى المشتق واما الحروف الاصلیة فبدون وجودها لایصدق الاشتقاق.»53 آیا فصیحترین کسى که به لغت عربى سخن مىگوید، افزون بر مقام نبوت، به آنچه در روایت یاد شده آمده، سخن مىگوید؟ و فرق نمىگذارد بین »فطر» و »فطم». در مشتق شدن کلمهاى از کلمه دیگر، شرط نیست حروف زائد مشتق منه، در مشتق باقى بماند; اما حروف اصلى مشتق منه، باید در مشتق بماند که اگر نماند، اشتقاق صدق نمىکند. ج. مورد دیگر از تحریف، تحریفى است که در چرائى نامیده شدن مکه به بکه و مکه به مکه، به خاطر بى دقتى در معناى بکّه و مکّه، در روایات زیر روى داده است. علامه شوشترى با دقت در لغت و واژه بکّه و مکّه، ریشه این تحریف را مىنمایاند: »ومن التحریف لعدم الدّقة فى النقل: عَقدُ الوسائل فى 38 من ابواب مقدَّمات طوافه بابا لاستحباب البکاء فى الکعبه وحولها من خشیة اللّه ونقل شاهداً لبابه عما رواه علل الشرایع فى 137 من ابواب جزئه الثانى، باب العلّة التى من أجلها سمّیت مکّة بکّة خبراً »عن العزرمى، عنالصادق(ع) قال: انما سمّیت مکّة بکّة لان الناس یتباکّون فیها. » ثم خبراً »عن عبداللّه بن سنان عنه(ع) سألته لم سمّیت الکعبة بکَّة؟» قال: لبکاء الناس فیه.» از موارد تحریف که به خاطر بىدقتى در نقل انجام گرفته، موردى است که در عقد الوسائل، باب 38 از ابواب مقدمات طواف وجود دارد. آنجا که بابى را ویژه ساخته براى مستحب بودن گریه در کعبه و پیرامون آن، از خشیت خداوند متعال. و براى بابى که بدین منظور گشوده، شاهدى اقامه کرده از آنچه که شیخ صدوق در علل الشرایع، باب 37 از ابواب جزء الثانى: باب سرّ نامیده شدن مکه به مکه، روایت کرده است: از عزرمى، از امام صادق(ع) روایت شده که حضرت فرمود: مکه بدان جهت بکّه نامیده شده که مردم در آن گریه و زارى مىکنند! پس خبر دیگرى از عبداللّه بن سنان نقل مىکند که راوى از امام صادق مىپرسد: چرا کعبه را بکّه نامیده شده است؟ امام فرمود: به خاطر گریه مردم در پیرامون آن و در داخل آن. علامه شوشترى در نقد آن چه در عقدالوسائل، به نقل از عللالشرایع درباره گریه در مکه و پیرامون آن آمده، مىنویسد: »وهو منه غریب. فبکّة من »بکک» والبکاء من »بکى» والخبر الاولى »یتباکّون» فیه بالتشدید تفاعل من »بک» لابالتخفیف حتى یکون تفاعلاً من »ابکى» والبک الازدحام والاختلاط. والخبر الثانى »لبکاء الناس» فیه مصحّف »لبکِّ الناس. » ولِمَ لم یراجع باقى الاخبار فى ذاک الباب من العلل ومنها خبر »الفضیل عن الباقر(ع) انما سُمیّت مکَّة بکَّة لأنه یتبکّ بها الرّجال والنساء والمرأة تصلى بین یدیک وعن یمینک وشمالک لابأس بذلک انّما یکره ذلک فى سائر البلدان فهل ینقل العلل تارة لبابه خبراً أن العلّة بکاء الناس فیها واُخرى أنَّ العلّة الازدحام والاختطاط الناس فیها.» 55این معنى از مؤلف عقدالوسائل شگفتانگیز است. »بکّه» از »بکک» ریشه مىگیرد و »البکاء» از »بکى». در خبر اول آمده است: »یتباکّون» با تشدید، از تفاعل از »بکّ» نه با تخفیف که بوده باشد از باب تفاعل از »بکى». »والبکّ» به معناى ازدحام و درآمیختگى است. و در خبر دوم که آمده »لبکاء الناس» )براى گریه مردم( در آن تحریف انجام گرفته است. درست آن عبارت است از »لبکّ الناس» براى درآمیختگى و ازدحام مردم. و چرا مراجعه نشده به دیگر روایات باب سرّ نامیده شدن مکّه به بکّه. و از آنهاست خبر فضیل از امام باقر(ع) که فرمود: مکّه به بکّه نامیده شده به علت اینکه در آن ازدحام مىکنند و درآمیخته مىشوند مرد و زن و زن نماز مىگزارد جلو، و از طرف راست و از طرف چپ تو و به اینگونه نماز گزاردن باکى نیست، در حالى که اینگونه نماز گزاردن، در دیگر شهرها مکروه است. آیا ممکن است در علت اینکه چرا مکّه، بکّه نامیده شده، یک بار در باب ویژه آن، خبرى را نقل کرده باشد مبنى براینکه علت آن گریه مردم است در آن شهر و بار دیگر خبرى را نقل کرده باشد که علت آن، ازدحام و درآمیختگى مردم در آن شهر است؟ علامه شوشترى بحث را درباره »مکه» پى مىگیرد و از تحریف دیگرى که در معناى آن صورت گرفته، پرده برمى دارد: »اما ما فى العلل فى 136 من ابوابه عن محمد بن سنان أن الرّضا(ع) کتب الیه فى ما کتب من جواب مسائله سمّیت مکَّة مکَّة لأنَّ الناس کانوا یمکّون فیها وکان یقال لمن قصدها »قدمکّا» وذلک قول اللّه عزّوجلّ: »وما کان صلاتهم عندالبیت الاّ مکاءً وتصدیه» فالمکاء التصفیر والتّصدیة صفق الیدین.» 56محمدبن سنان گفت: امام رضا(ع) در جواب مسائل وى نوشت: مکه، مکه نامیده شده; زیرا مردم در آنجا فریاد مىزدند و هرکس آهنگ آنجا مىکرد، مىگفتند: فریاد کشید. و این فرموده خداوند است: نمازشان در بیتاللّه، چیزى جز سوت کشیدن و کف زدن نبود. پس »مکاء» سوت است و »تصدیه»، کف زدن. علامه شوشترى مىنویسد: »فقوله وذلک قول اللّه عزوجل: وماکان صلاتهم عندالبیت الا مکاءً وتصدیه» لایدلّ على أنّ مکه من مکاء، کما یوهمه فى بادى النظر. 57پس سخن امام رضا(ع): و چنین است فرموده خداوند متعال در قرآن مجید: »نمازشان در این خانه جز سوت کشیدن و دست زدن نبوده است. » دلالت نمىکند بر این که مکه از مُکاء گرفته شده، همانگونه اینسان پنداشته مىشود در نگاه نخست. سپس مىافزاید: »قال الحموى. بعد نقل اقوال عن ابن انبارى فى معنى مکّة: وقال الشرقى بن القطامى انَّما سمّیت مکّة لأن العرب فى الجاهلیة کانت تقول: حتى تأتى مکان الکعبة فنمکّ فیه. اى نصفر صفیر المکاء حول الکعبة وکانوا بصفرون ویصفقون بایدیهم. والمکاء بتشدید کاف طائر یأوى الریاض. قال: والمکاء بتخفیف الکاف والمدّ: الصفیر. فکأنّهم کانوا یحکون صوت المکّاء. فترى جعل مکّه من المکّاء بالتشدید، بمعنى الطائر الذى فعلاء من مکّ لامن المکاء بالتخفیف الذى صوت ذاک الطائر وهو فعال من مکا مکوا ومکاء... . » وکیف کان فلاریب انّ مکّة من مکک ففى اساس: »واستولى على مکّة مرَّة ناجم من بلاد نجد فطردوه قلمّا خرج خذوا مکیکتکم.» وفى المعجم وقیل: »سمّیت مکَّة لأنها تمکُّ من ظلم اى تنفصه» 58یاقوت حموى، پس از نقل دیدگاهها از ابن انبارى در معنى مکه، مىنویسد: شرقى بن قطامى گفته است: اینکه مکّه مکّه نامیده شده، از آن روست که عرب در دوران جاهلیت هنگامى که به مکان کعبه مىرسیدند، سوت مىکشیدند )نمکّ( مانند آوایى که مرغ مکا از خود درمى آورد. در حالى که سوت مىکشیدند و دست مىزدند، دور خانه خدا مىگردیدند. والمکاء به تشدید کاف، مرغى است که زیستگاه او مرغزارهاست. و مکاء، بدون تشدید کاف و مدّ، بانگ و آواى آن مرغ است. پس گویا مردمان در زمان جاهلیت، در حال گردش به دور خانه خدا، صداى پرنده و مرغ مکّاء را درمىآوردند و بسان او بانگ مىزدند. پس مىنگرى که مکه از مکّاء با تشدید کاف که نام پرنده است گرفته شده نه از مکاء بدون تشدید کاف که بانگ آن پرنده است. .... به هرحال، بىگمان مکه از مکک گرفته شده است. در اساس البلاغه آمده است: بر مکه یک بار ناجم از سرزمین نجد چیره شد. مردم مکه او را بیرون راندند چون که خارج شد گفت: بگیرید »مکیکتکم» در معجم البلدان آمده است: شمارى گفتهاند مکه از آن جهت مکّة نامیده شده که آن شهر از ستم مىکاهد. 5. ناسازگارى با روایات همانند: علامه شوشترى، یکى از معیارهایى را که به کار مىگیرد و روایت درست را از نادرست بازمىشناساند و یا تحریف را در آنها مىنمایاند، سنجیدن و بررسى و در کنار هم نهادن روایات همانند است. از جمله این موارد، مورد زیر است که علامه شوشترى بر این نظر است در آن تحریف روى داده است. »ومنها ما رواه الکافى )باب طواف النساء( عن عبداللّه بن سنان، عن اسحاق بن عمار، عن الصادق(ع): لولا ما منّ اللّه عزّوجلّ على الناس من طواف النساء لرجع الرجل الى اهله ولیس یحلّ له اهله.» امام صادق فرمود: اگر خداوند منت ننهاده بود بر مردم، از جهت انجام طواف نساء، هر مردى که از حج برمىگشت به سوى اهل خویش، مباشرت او با همسرش حلال نبود.58 علامه شوشترى مىنویسد: »ورواه فى تهذیب فى باب طوافه: عن عبداللّه بن سنان، عن اسحاق بن عمار عن الصادق(ع) هکذا: »لولا ما من اللّه به من طواف الوداع لرجعوا الى منازلهم ولاینبغى لهم أن یمسّوا نساءهم» یعنى لایحلّ لهم النساء حتى یرجع فیطوف بالبیت أسبوعاً آخر بعد ما یسعى بین الصفا والمروة وذلک على النساء والرجال واجب.» 60شیخ طوسى در تهذیب، باب طواف، از عبداللّه بن سنان از اسحاق بن عمار، از امام صادق(ع) این چنین نقل کرده است: اگر نبود منت خداوند تعالى بر مردم از ]پذیرش[ طواف وداع ]به جاى طواف نساء[ چون باز مىگشتند به منزلهاى خویش، بر آنان روا نبود با همسرانشان همبستر شوند. یعنى همسرانشان بر آنان حلال نبود، تا اینکه برمى گشتند و طواف بیت را، پس از سعى بین صفا و مروه انجام مىدادند. و این عمل بر هر زن و مردى که طواف نساء را انجام نداده، واجب است. علامه شوشترى پس از نقل این دو روایت از کافى و تهذیب، مىنویسد: »فانَّ الظاهر صحة روایة التهذیب له بلفظ »من طواف الوداع» بدل »من طواف النساء» الذى فى الکافى. بشهادة السیاق من قوله »لولا ما منّ اللّه» فان الظاهر لمّا کان وقت طواف النساء موسعاً الى آخر ایّام التشریق والاغلب یؤخرونه بعد عمل طواف الزیارة وسعیها تعجیلاً لدرک مناسک منى وکثیراً یحصل لهم النسیان عنه بعد الرجوع الى مکة ولو حصل لهم ولم یکن طواف الوداع مجزیاً عنه بمنّة تعالى، لبقیت نساءهم محرَّمات علیهم. والا فلولم یکن حلق الرأس او التقصیر لکان جمیع محرّمات الاحرام حراماً على من حجّ. ولولا طواف الزیادة لکان الطیب حراماً علیهم. کما لو لم یکن طواف النساء، کانت النساء حراماً علیهم ابدا، فأىَ اختصاص لطوافهَّن بالمنَّ. وایضاً یشهد لکون الخبر کما رواه التهذیب بلفظ »طواف الوداع» قول على بن بابویه: »متى لم یطف الرَّجل طواف النساء لم یحلَّ له النساء حتى یطوف وکذا المرأة لایجوز لها أن تجامع حتى تطوف طواف الا أن یکونا طافاً طواف الوداع فهو طواف النساء. » 61ویشهد له ایضاً قول ابنه محمد بن على فى آخر باب حکم من نسى طواف النساء من فقیهه62: »وروى فى من ترک طواف النساء أنه ان کان طاف طواف الوداع فهو طواف النساء.»63 ظاهر، درستى روایت تهذیب است که لفظ »طواف الوداع» در آن به جاى لفظ »طواف النساء» در روایت کافى آمده است. به گواهى سیاق این بخش از سخن امام صادق که فرمود: »اگر نبود آنچه منت نهاده خداوند با آن به مردم» از ظاهر این سخن برمىآید چون وقت طواف نساء گسترده است تا آخر روزهاى تشریق، و بیشتر حج گزاران آن را به پس از انجام طواف زیارت و سعى آن - از روى شتاب و عجلهاى که دارند براى درک منى به تأخیر مىاندازند; از این روى بسیار پیش مىآید که پس از بازگشت به مکه، در انجام طواف نساء، به آنان فراموشى دست مىدهد. اگر فراموشى به آنان دست بدهد، و طواف وداع هم مجزى از آن نباشد، زنانشان جزء محرمات براى آنان باقى خواهند ماند. مگر نه این است که اگر سر تراشیدن و کوتاه کردن مو و ناخن، انجام نگیرد همه محرمات احرام، بر حجگزار حرام خواهد بود. و اگر طواف زیارت انجام نگیرد استفاده از بوى خوش و عطر بر حجگزار حرام خواهد بود. همانگونه که اگر طواف نساء گزارده نشود، زنان بر حجگزاران حرام خواهند بود. حال با انجام طواف نساء، چه منتى است بر آنان. و نیز گواهى مىدهد بر بودن خبر، همانگونه که تهذیب آن را روایت کرده، به لفظ: »طواف الوداع»، دیدگاه على بن بابویه: هرگاه مرد طواف نساء را انجام نداد، ازدواج با زنان و همبسترى با آنان بر او حرام است، تا اینکه طواف را بگزارد. و همچنین زن نمىتواند با شوى خود همبستر شود، تا این که طواف نساء را انجام دهد. مگر اینکه طواف وداع را انجام داده باشد که آن طواف نساء است. و نیز گواه است بر درستى روایت تهذیب، دیدگاه پسر علىبن بابویه، محمدبن على در آخر باب حکم کسى که طواف نساء را فراموش کند در کتاب فقیه: روایت شده درباره کسى که طواف نساء را ترک کرده است که اگر طواف وداع را انجام داده، همان طواف نساء است. 6. ناسازگارى با عقل، حکمت و دانش: عقل معیار بسیار مهمى است. زیرا در اساس، حق بودن دین، با عقل فهمیده مىشود و اگر حجت بودن عقل انکار شود، اثبات اصول دین ممکن نیست. از این روى، قرآن بخ خردورزى بسیار توجه مىدهد و از پیروان خود مىخواهد تعقل کنند و در آثار نبوى و اهلبیت هم، از اهمیت و جایگاه والاى عقل و خردورزى بهطور گسترده سخن به میان آمده است. از این روى، سازگارى با عقل و ناسازگارى با آن از ملاکهاى مهم صحت و سقم روایت برشمرده شده است. علامه شوشترى نیز روى این ملاک، درنگ مىورزد و پارهاى از روایات را به خاطر ناسازگارى با این اصل بلند، ساختگى مىداند: »ومنها ما رواه فى الروضة ح 308: »عن على بن ابراهیم عن ابیه، عن الحسن بن محبوب، عن مقاتل بن سلیمان، عن ابى عبداللّه(ع) سألته کم کان طول آدم حین هبط به الى الارض وکم طول حواء؟» قال: وجدنا فى کتاب على: ان اللّه تعالى لمّا أهبط آدم وزوجته حواء الى الارض کانت رجلاه بثنیّه الصفا ورأسه دون افق السماء وانّه شکا الى اللّه تعالى ما یصیبه من حرّ الشمس فأوحى اللّه الى جبرئیل انّ آدم قد شکا ما یصیبه من حرّ الشمس فأغمزه غمزة وصیّر طوله سبعین ذراعاً بذراعه واغمز حواء فصیّر طولها خمسة وثلاثین ذراعاً بذراعها. »63 راوى )مقاتل بن سلیمان( مىگوید از امام صادق پرسیدم: درازى قدم آدم، آنگاه که خداوند متعال او را به زمین فرو فرستاد چقدر بود؟ و درازى قد حواء در آن هنگام چقدر بود؟ امام فرمود: در کتاب على(ع) این چنین یافتهایم: خداوند آنگاه که آدم و همسرش را به زمین فرو فرستاد، پاهاى آدم در چین و چروکهاى صفا قرار داشت و سر او اندکى پایینتر از افق آسمان. در این هنگام، آدم از گرما و تابش خورشید که به او برخورد مىکرد و مىآزردش به خداوند شکایت کرد. و خداوند نیز به جبرئیل وحى کرد: آدم از آنچه از گرما و تابش خورشید که به او مىرسد، شکوه دارد. جبرئیل آدم را فشار داد و قد او را به هفتاد ذراع به ذراع خودش رساند و حواء را نیز فشرد و قد او را به سى و پنج ذراع به ذراع خودش رساند. علامه شوشترى در نقد این روایت مىنویسد: »ان اللّه حکیم الذى أحسن کل شىء خلقه. والرحمن الذى ماترى فى خلقه من تفاوت ولاترى فیه من فطور ووفّى کل دابة وطیر مصالحه ووقاه مفاسده. کیف یخلق خلیفته فى ارضه - الذى أکرمه بسجود ملائکه - ناقصاً کما قال فى هذا الخبر مع أنه بعد غمزه وصیرورته سبعین ذراعاً بذراعه - ولابدَّ أنّ کلَّ ذراع منه کان مقدار أذرع منا - کان المحذور باقیاً لانه کان لایکنه من الشمس بناء.» 65خداوند حکیم است کسى که هر چیزى را نیکو بیافرید ]سجده/7] و آن مهرگسترى که در آفرینشش، ناسازىاى نبینى و نمىبینى در آن شکافى ]ملک/3]. خداوند در آفرینش هر جنبنده و هر پرندهاى به مصالح و شایستگى آنها به طور کامل و تمام عیار توجه داشته و آنها را از مفاسد به دور داشته است. حال چگونه جانشین خود را در زمین - که با سجده فرشتگان به او کرامت بخشیده - ناقص آفریده است، همانگونه که در این خبر آمده است. این در حالى است که با فشار جبرئیل و دگرگونیهایى که براى آدم پدیده آمده، قد او به هفتاد ذراع رسیده به ذراع خود وى )از مرفق تا سر انگشتان دست( - و ناگزیر اینکه هر ذراع او به اندازه چند ذراع از ماست - محذور همچنان باقى است; زیرا او را با این وضعیت و با این قد و اندازه هیچ بنائى او را از حرارت خورشید، در امان نمىدارد و پنهان نمىکند.
سخن آخر با نگاهى که به کتاب ارزشمند »الاخبار الدخیله» افکندیم، دقتها و دقیقهاندیشیهاى علامه شوشترى به روشنى نموده شد و از بحثهاى محتوایى که در زمینههاى گوناگون طرح شد، به دست آمد که براى غربالگرى روایات و فهم و درک درست و نادرست آنها، باتوجه به معیارهاى دقیقى که نویسنده محقق، تاریخدان، فقیه، رجالى و حدیثشناس در این اثر خود ارائه داده است، باید این اثر در کانون توجه علما، فضلا و طلابِ جستوجوگر قرار بگیرد و زمینهاى شود براى گامهاى بلند بعدى در راه شناخت روایات صحیح از ناصحیح و کالبد شکافى علمى، تاریخى و لغوى روایات و دستیابى به تواناییهاى درخور، براى دامنگسترى دانشِ محک زدن روایات با قرآن و سنت قطعى نبوى. با کمال تأسف، با اینکه کتاب الاخبار الدخیله، کتاب مهم و راهگشایى در فن شناخت حدیث و آشناسازى فضلا و طلاب، با روشهاى نقد حدیث است، مهجور مانده و جایگاه خود را در حوزهها نیابیده است و حتى چاپ دقیق و فنى از آن انجام نگرفته است. از این روى، مىطلبد که محققان با همّت و آنان که هوشمندانه از رواج احادیث دروغین و جعلى نگران هستند و دغدغه اصلاح این وضعیت را دارند، با حوصله تمام به تحقیق و افزودن مستدرکات به اصل کتاب و باببندیهاى فنى و جدید، و ارائه چاپ چشمنواز از آن همت گمارند و در این عرصه مهم پیشقدم شوند.
| ||
مراجع | ||
1. مانند الموضوعات من الاحادیث المرفوعات، که به آن »اباطیل» گویند از ابوعبداللّه حسین بن ابراهیم جوزقى )م: 543; الموضوعات الکبرى، ابن جوزى )م: 597); الدر الملتقط فى تبیین الغلط ونفى الغط، حسن بن محمد صغانى )م:650). شیخ بهائى در کتاب اربعین، ذیل شرح حدیث، بیست و یک مواردى از این کتاب نقل کرده است، که بخشى از آن را شیخ عباس قمى در سفینة البحار، واژه حدیث آورده است. الموضوعات صغانى که گفته شده خلاصه الدر الملتقط است; تذکرة الموضوعات، محمدبن طاهر هندى )م:986); اللآلی المصنوعه، سیوطى )م:911); الاسرار الموضوعة فى الاخبار المرفوعه، ملاعلى قارى )م:1014) و... از معاصرین اهلسنت کتاب سلسلة الاحادیث الضعیفة والموضوعه، محمدناصر الدین البانى. )ر. ک: موضوعات الصغانى، تحقیق نجم الدین عبدالرحمن خلف، دارالمأمون للتراث، دمشق چاپ اول، 1401 ق(. 2. الاخبار الدخیله، ج 266/1. 3. این نکته را مرحوم شوشترى در مصاحبه با جناب آقاى استادى که در کیهان فرهنگى منتشر شده بیان کرده است. )سال دوم 1364، شماره 3/1، میراث ماندگار ج 2). 4. ر. ک: مقدمه قاموس الرجال. 5. رجال کشى/224، ح 401; اخبار الدخلیه، ج 308 /3 و 314. 6. اخبار الدخلیه، ج 120 /1 و 217. 7. رجال کشى/ 225، ح 402. 8. جامع الرواة، محمد بن على الاردبیلى، ج 383/2، دارالاضواء، بیروت. 9. بحار الانوار، ج 325/25. 10. اختیار معرفة الرجال، المعروف برجال الکشى، شیخ طوسى/294، دانشگاه مشهد. 11. اختیار معرفة الرجال، المعروف برجال الکشى، شیخ طوسى/224، شماره 401، دانشگاه مشهد. 12. الاخبار الدخیله، علامه حاج شیخ محمدتقى شوشترى، ج 239/1، مکتبة الصدوق، تهران. 13. همان/240. 14. همان. 15. اصول کافى، ثقة الاسلام کلینى، ج 46 /1. 16. همان، ج 298/2. 17. رجال الکشى/112، چاپ کربلا. 18. روضه کافى، ج 3837/2. 19. الاخبار الدخیله، ج 314/4. 20. عیون اخبار الرضا، محمد بن على بن بابویه )شیخ صدوق( ج 303 /1، ح 63. 21. الاخبار الدخیله، ج 128127/1. 22. همان/123121. 23. همان/10. 24. همان. 25. اختیار معرفة الرجال )المعروف برجال الکشى( شیخ طوسى/229. 26. همان/230. 27. الاخبار الدخیله، ج 229/1. 28. زندگانى امام صادق جعفر بن محمد، دکتر سیدجعفر شهیدى/41، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران. 29. مقاتل الطالبین، ابوالفرج اصفهانى، ترجمه سیدهاشم رسولى محلاتى/ 242 241، نشر صدوق. 30. الاخبار الدخیله، ج 232231/1. 31. نقش ائمه در احیاى دین، علامه سیدمرتضى عسکرى، ج 276/1، مرکز فرهنگى انتشاراتى منبر، تهران، 1385. 32. همان. 33. اصول کافى، ج 69/1. 34. الاخبار الدخیله، ج 92/1. 35. همان/9998. 36. همان/92. 37. همان/99. 38. همان/100. 39. همان. 40. همان/101100. 41. همان، ج 317316/3. 42. اصول کافى، ج 69/1. 43. رجال الکشى/195، چاپ کربلا. 44. الاخبار الدخیله، ج164/1. 45. همان/165164. 46. فروع کافى ج 45/5. 47. الاخبار الدخیله، ج11/1. 48. همان/12. 49. همان/13. 50. همان/14. 51. همان/15. 52. همان. 53. همان، ج 318/3. 54. همان، ج 313312/4. 55. همان/282. 56. همان/283282. 57. همان/283. 58. همان/284283. 59. همان، ج 8/2. 90. همان. 61. مختلف الشیعه، ج 203/4. 62. من لایحضر الفقیه، ج 391/2. 63. الاخبار الدخیله، ج 98/2. 64. همان، ج 238/1. 65. همان/238. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 486 |