تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,932 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,134 |
فرح به رفیق صمیمیاش هم رحم نکرد(صفحه25تا29) | ||
پیام زن | ||
دوره 32، بهمن-مسلسل359، بهمن 1402، صفحه 25-29 | ||
نوع مقاله: رفتار فرح پهلوی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2024.75452 | ||
تاریخ دریافت: 16 اسفند 1402، تاریخ پذیرش: 16 اسفند 1402 | ||
اصل مقاله | ||
پرونده ویژه
فرح به رفیق صمیمیاش هم رحم نکرد ماجرای ویدا حاجبی تبریزی؛ دوست ملکه که زندانی سیاسی شد فرزانه ابراهیمزاده دو زن جوان ایرانی اواسط دهه1330 در دانشگاه معماری پاریس به هم رسیدند؛ دو دوست که یکی فرزند سوم خاندانی اصیل بود و دیگری تنها دختر مادری بیوه و خیاط! محمدرضا پهلوی سرنوشت این دو زن را از هم جدا کرد، یکی شد ضدِ شاه و آن یکی زنِ شاه. دو زن آواره ایرانی در پاریس، ویدا حاجبی تبریزی تاب دوری تنها فرزندش را نداشت و فرح دیبا مانده بر میراث خاندانی دربهدر. ویدا حاجبی یکی از مشهورترین زنان زندانی سیاسی ایران در دهه۱۳۵۰ بود که با عقاید آزادیخواهانه به زندان افتاد و دوم آبان1357 در حالیکه فکر میکرد رژیم پهلوی برای انحراف افکار عمومی، زندانیان سیاسی را آزاد میکند از دروازه اوین بیرون آمد. آنچه ویدا حاجبی را در این سالها معروف کرد، فقط کتاب «دادِ بیداد»، مجموعه خاطرات او و همبندیهایش در اوین در دوران هفت سال حبس نبود. خاطراتی است که به اسم «یادها» منتشر شد و بخشی از ماجراهای دوران دانشگاه، جوانی و نزدیکیاش با فرح دیبا را دربرمیگیرد که بعدها بهعنوان ملکه ایران و مادر ولیعهد پهلوی شناخته شد. خاطرههای ویدا حاجبی شاید بهترین پاسخ برای گردش صد و هشتاد درجه ملکه دروغین آزادیخواه ایران باشد، روند تحول دختر جوانی با گرایشهای چپ و اینکه چهطور توانست با شاه ایران ازدواج کند!
خاطره دوستی ویدا حاجبی با فرح، یکی از بخشهای عجیب و هیجانآور زندگی اوست. زنی که در سالهای جوانی در جریان مهمترین انقلابهای جهان بود و با انقلابیون بزرگی مانند فیدل کاسترو از نزدیک ملاقات کرد و با همین سابقه به ایران آمد و آنطور که خودش میگوید فقط بهخاطر همکار بودن با برخی چهرههای انقلابی ایران، هفت سال از عمرش در زندانِ دوست سابقش تباه شد.
روز تلخ چادر کشیدن از سر دایه خاطرات ویدا حاجبی با تلخترین حادثهای که از پنج سالگی به یاد دارد، آغاز میشود؛ لحظهای هولناک که در کوچه تنگ خاکی محل زندگیاش در دروازه شمیران، آژان محله چادر دایه دوستداشتنی و مهربانش، فاطمه سلطان را از سرش کشید و بیاعتنا به التماس و گریهزاری او، چادرش را پاره پاره کرد و ریخت توی جوی آب پر از آشغال کنار کوچه. این خاطره تلخ، سالها در جان کودک باقی ماند تا زمانی که به کودکستان «برسابه» در میدان بهارستان پشت وزارت معارف رفت. میگوید در کودکی بیشتر دنبالهروی برادرش قهرمان بود، همراه او به کودکستانی میرفت که مدیرش خانم هوسپیان ارمنی بود. «توپبازی را بیشتر از کاردستی و نقاشی دوست داشتم. برادرم قهرمان مقابل پسربچهها بهخصوص دو تا که خیلی مرا اذیت میکردند و زور میگفتند، حامی من بود. البته خانم برسابه همیشه به سرپرست جوان ما میگفت هوای دخترها را داشته باش!» هنوز یک سال از رفتن او به مهدکودک نگذاشته بود که سایه جنگ جهانی دوم بر ایران افتاد و خانواده او را مجبور به ترک تهران و رفتن به کرمان پیش مصطفی کاظمی کرد، پدربزرگ مادریاش که استاندار بود. البته این تصمیم با مخالفت مادر پدرش مواجه شد. مادربزرگی که دختر باغبان کاخ اقدسیه ناصرالدین شاه بود که در ۱۲سالگی بهعنوان آخرین سوگلی ناصرالدین شاه به کاخ گلستان رفت. زنی که میگویند در آخرین روزهای زندگی ناصرالدین شاه سرنوشت سلطنت را با همراهی با «امینالسلطان» تغییر داد. سرنوشت خانمباشی ۱۵ساله اما بعد از مرگ شاه قاجار به خان «قهرمان میرزا حاجبی» گره خورد و پدر ویدا، حاصل این ازدواج بود. او را به همراه خواهر بزرگترش «پری» و «بتول» دختر دایهاش و قهرمان به مدرسه دخترانه «تهیه» فرستادند. روی صندلی نزدیک به آموزگار مینشست و برای نخستین بار با موضوعی مواجه شد: فلک کردن! دیدن فلک کردن دختری در مدرسه، تاثیر بدی روی ویدا گذاشت و باعث شد نهتنها دیگر پا در آن مدرسه نگذارد که دیگر به هیچ نصیحت و فشاری تن ندهد: «همین حال را در آغاز دهه1350 در زندان اوین هم حس کردم. زمانیکه چندی پس از پایان دوره شکنجه، مرا چشم بسته به دفتر سربازجو عضدی (محمدحسن ناصری) بردند. چندمین بار بود که از من میخواست در تلویزیون ابزار ندامت کنم. با خشونت گفت: منو که میبینی! بالاخره تو رو پای تلویزیون میبرم. اگه جرأت داری به چشمم نگاه کن تا با هم شرط ببندیم! و با اطمینان دستش را جلو آورد. از ترس و دلهره یک لحظه بیحرکت واماندم. اما ناگهان به خود آمدم و همان حس سرپیچی ناشی از غرور در دلم بیدار شد. به چشمان ترسناکش چشم دوختم و دستم را برای شرطبندی جلو بردم. قلبم از جا کنده شد، این بار خون غلیظ گرمی از پاهایم فروریخت. با سیلی محکم عضدی نقش زمین شدم.» خانواده حاجبی در کرمان نمیماند و به غرقآباد میرود؛ روستایی که چهاردانگش به خانواده آنها تعلق داشت. مهمترین اتفاق این سفر، دستگیری خانواده توسط آمریکاییها در راه ساوه بود.
حقارت یکسان شمرده شدن زنان با مجانین بازگشت خانواده به تهران، با رفتن ویدا به مدرسه همزمان شد. نامش را در مدرسه «مهر» که توسط میسیونرهای ارمنی اداره میشد، نوشتند «مختلط بود و در یکی از کوچههای قوامالسلطنه قرار داشت. یک شیرینیفروشی ارمنی در آن خیابان بود که پیراشکیهای خوشمزهای داشت. همیشه از ننه مهربانم پول میگرفتیم و پیراشکی میخریدیم. ننه هر بار که یواشکی به ما پول میداد میگفت، دیگه این آخرین باره! مدیر مدرسه خانم «بهاءالدین» مسیحی بود. درسها همه به فارسی بود و فقط درس قرآن و شرعیات در برنامه نبود. شاگردان مدرسه بیشتر ارمنی بودند و یهودی، یا از خانوادههای مرفه مسلمان.» او تا دبیرستان چند مدرسه را تغییر داد و با مفاهیم مختلفی روبهرو شد: «روزی که شنیدم زنان و مجانین و ورشکستگان به تقصیر، حق رأی ندارند، مغموم و افسرده به خانه بازگشتم. معنای نداشتن حق رأی و ورشکستگان به تقصیر را درست نمیفهمیدم، اما یکسان شمرده شدن با مجانین برایم ناسزایی بود حقارتبار. پدرم میگفت به این حرفها توجه نکن، بزرگ که شدی این چیزام عوض میشه!» در آستانه دهه۱۳۳۰ شمسی به دبیرستان انوشیروان دادگر رفت؛ دبیرستانی که توسط انجمن زرتشتیان اداره میشد: «با ساختمان دو طبقه آجری، کلاسهایی جادار، پنجرههایی پهن و بلند و باغی نسبتا وسیع. در دبیرستان، برخلاف دبستان، دوستان زیادی داشتم.» در همین سنین بود که واژه «سوسیالیسم» را از خواهرش پری شنید: «پری میگفت، سوسیالیسم یعنی همه مردم خوب زندگی کنند و یک عده پولدار و یک عده فقیر نباشن، مثل شوروی!» این، همزمان بود با اوایل دهه13۳۰ که گروههای سیاسی شکل و قدرت گرفته بودند و دکتر مصدق به نخستوزیری رسید: «در آن سالها، دختران دبیرستانی و دانشگاهی در فعالیتهای اجتماعی و سیاسی، در میتینگها و تظاهرات خیابانی حضوری بیسابقه یافتند. سالهای رواج کتابخوانی بود و ایدهها و واژههای نوین حق، عدالت، برزگر و رنجبر و سالهای رفتوآمد به خانههای فرهنگی آلمان، فرانسه و شوروی، رفتن به سینما و تئاترهای نوپای فردوسی و سعدی، کنسرت و پیکنیک آخر هفته. اوایل دهه13۳۰، سالهای پرجنب و جوش ملی شدن نفت و گسترش و اوجگیری فعالیتهای سیاسی بود. گویی کمتر از یک دهه در جامعه ایران تحولی عمیق و گسترده پدید آمده بود. تهران یکپارچه التهاب و هیجان بود و همهجا حرف از سیاست. فعالیتهای سیاسی و عضویت در احزاب به ارزشی اجتماعی تبدیل شده بود و جایگاه مهمی داشت. خیلی از جوانان و دانشجویان سعی میکردند بهنوعی وارد میدان سیاست و فعالیتهای سیاسی شوند. فعالیت در سازمانهای اجتماعی زنان، کارگران و جوانان وابسته به احزاب مادر، نظیر سازمان دموکراتیک زنان یا سازمان جوانان وابسته به حزب توده، نهضت زنان پیشرو وابسته به جامعه سوسیالیستهای ایران باب روز بود. پسر و دختر روز به روز بیشتر به چشم میخورد. حضور اجتماعی، سنتشکنی و مقابله با قید و بندهای فرهنگ سنتی در میان دختران روزافزون بود. بسیاری از شاگردان دبیرستان ما دیپلم که میگرفتند به دانشگاه میرفتند. تحصیلات دانشگاهی به یک ارزش تبدیل شده بود.»
خانواده سیاسی حاجبی در خانوادهای تقریبا سیاسی به دنیا آمده بود. «باقر کاظمی مهذبالدوله» دایی مادرش بود و «میرزا قاسمخان صوراسرافیل» پدرزن عمویش. پدربزرگش «مصطفی کاظمی» هم از فرمانداران بود. در چنین خانوادهای همراه خواهرش پری و دوستان وارد جریانات سیاسی شد: «پری و برخی دوستانش از فعالان سازمان جوانان حزب توده بودند. شهرآشوب امیرشاهی را به یاد دارم که نهتنها در دبستان و دبیرستان همیشه شاگرد اول بود، بلکه سنتشکنیها و جسارتهایش میان دانشجویان زبانزد همه بود. بهدلیل فعالیتهای سیاسی از دبیرستان انوشیروان اخراج شده و به دبیرستان نوربخش رفته بود.» حاجبی با این که خواهرش عضو حزب توده بود اما هیچگاه تمایلی به این حزب پیدا نکرد؛ حتی تبلیغات سیاسی آن حزب برایش ناخوشایند بود: «کمونیست نشده بودم و عضو هیچ گروه سیاسی نبودم، اما با هزار ترفند در تظاهرات خیابانی شرکت میکردم. از سرپیچی و در رفتن از زیردست بانو خانم بهزادیان، ناظم بددهن، خشن و خشکاندیش دبیرستان انوشیروان دادگر، لذت میبردم. بانو خانم همهچیز، از روبان سر تا استفاده از کمربند و جوراب ساق کوتاه را که از همه بیشتر مورد علاقه ما بود، بهعنوان دلبری از پسرها قدغن کرده بود. با ترکهای دم در میایستاد و کسی جرأت گذر از در را نداشت. اما صف تظاهرات که از دانشگاه یا چهارراه پهلوی شروع میشد به دبیرستان ما که میرسید چند دانشجو از دیوار باغ بالا میآمدند و بهزور در را باز میکردند و ما به صف تظاهرات میپیوستیم.»
دیدار فرح و ویدا در پاریس سال۱۳۳۵ فصل تازهای از زندگی ویدا حاجبی ورق خورد. او با یک هواپیمای چهار موتوره ملخی بعد از ساعتها پرواز، در فرودگاه ارولی نشست و وارد شهر پاریس شد تا تحصیلاتش را تکمیل کند. حضور او در پاریس در فضای بعد از جنگ جهانی دوم و همزمان با فعالیتهای آزادیخواهانه الجزایریها بود. ویدا وارد مدرسه عالی معماری شد. در پاریس هم پری خواهرش که حالا از حزب توده سرخورده شده بود، او را وارد محافل سیاسی جوانان کرد. آشنایی با جنبشهای چپ کنار فعالان حقوق زنان بهخصوص در پاریس، اتفاق مهمی بود که در زندگی آینده ویدا حاجبی تاثیر گذاشت. پری همچنین او را با محافل فرهنگی و هنری آشنا کرد. سال۱۹۵۶ به شهر والوریس در جنوب فرانسه رفتند. شهری که بهخاطر کارگاه سرامیکسازی پیکاسو و نمایشگاههای سالیانهاش به شهر هنرمندان تبدیل شده بود. در این شهر بود که او ژاک پرهور و پیکاسو را دید. در همین دوران او با دانشجویی ایرانی همرشته خودش دوست شد که در آینده بسیار معروف شد: «فرح دیبا یکی از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی من بود. ورزشکار بود، جدی و پر مسئولیت و درسخوان. در ایران در مسابقههای بسکتبال بین دبیرستان انوشیروان دادگر و ژاندارک، در تیم رقیب او بازی میکردم. دوستی ما در پاریس و در مدرسه عالی معماری پا گرفت. در آن سالها تحصیل در رشته معماری میان دختران ایرانی حتی خارج از ایران هم چندان معمول نبود.» آنها همیشه با هم بودند یا در شهرک آنتونی خوابگاه حاجبی یا در سیته انیورسیتر در خوابگاه فرح. نکته جالب این بود که مادر هر دو در مدرسه ژاندارک همشاگردی بودند و وقتی مادر فرح به پاریس میآمد برایشان غذاهای ایرانی میپخت. «آن زمان، نه فرح و نه من کار سیاسی نمیکردیم، اما مخالف بیعدالتیها و نابرابریهای موجود بودیم. ما ساعتها به عکس دخترانی که خود را برای همسری شاه ایران مطرح میکردند، میخندیدیم.» حاجبی مینویسد برخلاف آنچه فرح در خاطراتش نوشته، هیچگاه قصد نداشتم او را به محافل کمونیستی بکشانم: «هرچند پری و دوستانش کمونیست بودند و گاهی با فرح، آنها را در کافههای کارتیه لاتن پاتوق دانشجویان چپ میدیدیم. اما آن زمان خودم را کمونیست نمیدانستم و به هیچ گروه سیاسی تعلق نداشتم. البته نسبت به مسایل سیاسی بهویژه مبارزه استقلالطلبانه الجزایر حساسیت بیشتری نشان میدادم. از برخوردهای خشن پلیس در خیابانها و کافهها و اهانت به خارجیها آزرده میشدم. سعی میکردم هر جا که امکان تظاهراتی پیش آمد، فرح را هم به حمایت از آنها بکشانم. حتی یکی دو بار که تظاهرات نیامد، او را به ترسو بودن متهم کردم! اگر من کمونیست بودم و او سلطنتطلب، بعید بود بتوانیم دوست صمیمی باشیم. درست است که من رژیم شاه را سرکوبگر میدانستم، اما تا جایی که به یاد دارم او نیز در حمایت از رژیم شاه پافشاری نداشت.» فرح در سالهای بعد گفت که ویدا او را تشویق به حضور در محافل سیاسی کرده، اما ویدا در جوابش مینویسد: «شاید این اشتباه او ناشی از فرهنگ سیاسی رایج آن دوره باشد. در آن فرهنگ که بعدها در زندان شناختم حتی نوجوانان کمتجربهای که شناختی از مسایل سیاسی نداشتند، خود را فعال سیاسی، کمونیست یا حتی مارکسیست میدانستند. بهدلیل رد و بدل کردن چند اعلامیه و خواندن یک یا دو کتاب به اصطلاح ضاله! بهعنوان فعال سیاسی شکنجه و زندانی میشدند. در رژیم شاه، هر نوع عدالتخواهی یا کمترین حقطلبی و نارضایتی از وضع موجود، هم از نظر ساواک و هم از نظر جریانهای سیاسی یک اقدام مهم سیاسی تلقی میشد.»
تصمیم به ازدواج با مردی ونزوئلایی باعث شد تا راه او و فرح کمی تغییر کند: «وقتی تصمیم گرفتم به ونزوئلا بروم، فرح مثل خواهرم پری و سایر بستگانم، نگران و مخالف بود. پس از بازگشت به ایران در اواخر۱۹۵۹ یک سالی از ازدواجم با اسوالدو میگذشت که فرح را دوباره دیدم. هنوز با شاه ازدواج نکرده بود. به دیدن ما که آمد، اسوالدو میگفت: رفتار و لباس پوشیدن دوستت مثل ملکههاست! اما فرح آن روز چیزی به من نگفت. چندی بعد خبر نامزدیاش با شاه در روزنامهها علنی شد. آن موقع حامله بودم و خیال داشتم در ایران بمانم. اما از خبر نامزدی او در شگفت ماندم.» در همین زمان بود که فرح از او دعوت کرد به دیدارش برود: «روزی با فرستادن چند ارتشی درجهدار به باغ پدرم در ازگل، از من دعوت کرد به دیدنش بروم. دعوتش برایم عجیب بود، چون فرح به خوبی میدانست با این که فعالیت سیاسی نمیکنم، اما رژیم شاه را سرکوبگر میدانم و میانه خوبی با آن ندارم. تصمیم گرفتن برایم دشوار بود. مدتی طول کشید تا تصمیم گرفتم به پاس دوستیمان به دیدنش بروم. فرح در خانه داییاش قطبی در شمیران زندگی میکرد. ورودی کوچه را بسته بودند و با کلی دنگ و فنگ مرا به خانه او رساندند. وارد سالن نسبتا بزرگی شدم که یک افسر و یک مستخدم دم در ایستاده بودند. سالن و غذاخوری در طبقه همکف بود و از طریق پلکانی چوبی به ایوان طبقه میانی مشرف به سالن وصل میشد. به دعوت افسر دم در، روی یکی از مبلها نشستم. بعد از مدتی شجاعالدین شفا، پسرخاله مادرم وارد شد.» شفا انگار که او را نشناخته، به روی خودش نیاورد. او آن روز ساعتی را در انتظار فرح ماند، اما وقتی نیامد خواست برود که فریده دیبا آمد و گفت که فرح میخواهد او را ببیند: «فرح که آمد، مرا بوسید و کنارم نشست. تا شروع کرد به حرف زدن با من، شجاعالدین شفا یکباره مناسبات خانوادگی ما به یادش آمد و گفت ایشان از بستگان نزدیک من هستند. با خشم نگاهش کردم و چیزی نگفتم. فرح لباس فاخری پوشیده بود و سعی میکرد متین و بر خود مسلط باشد. با صمیمیت و پچپچکنان ماجرای آشناییاش با شاه را برایم تعریف کرد.» حدود ۲۷سال بعد یعنی در سال۱۳۶۵ وقتی او همراه پسرش رامین داشت نشریه سیاسی «آغازی نو» را پخش میکرد، در پاریس بار دیگر با همکلاسی و دوست سابقش دیدن کرد: «اتومبیل بزرگ سیاه رنگی، کنارم قرار گرفت. زنی از پنجره عقب اتومبیل مرا صدا کرد. پشت چراغ قرمز ایستادم و با تردید نگاهش کردم. گفت ویدا من هستم فرح!» از آخرین دیدار، دیگر او را ندیده بود و هفت سال در رژیمی که فرح، ملکه و نایبالسلطنهاش بود، زندانی و شکنجه شد و حالا ۸سال از انقلابی میگذشت که پهلوی را ساقط کرده بود. با این که هر دو در پاریس زندگی میکردند اما آخرین باری که او به یاد میآورد با دوست قدیمیاش صحبت کرد، وقتی بود که دختر کوچک فرح خودکشی کرد و او پیامی کوتاه برایش فرستاد. در همین گفتوگو بود که او فهمید فرح قصد ندارد از آن چه گذشته اظهار برائت کند و قرار است روی مواضع خود برای همیشه بماند و راهی برای نزدیکی بین آنها نیست.
شکنجه در اوین، هدیه ملکه به دوستش سال۱۳۴۹ ویدا حاجبی با پسرش به ایران بازگشت و تصمیم گرفت در ایران بماند. ورودش در فرودگاه مهرآباد با سوالهای نیروهای امنیتی همراه شد. مدتی در شرکت منوچهر مقتدر کار کرد. اما درنهایت به موسسه تحقیقات علوم اجتماعی رفت و به تحقیق درباره روستاها و عشایر پرداخت. در این مدت با «شاهرخ مسکوب» و همسرش صمیمی شد و کنار رامین پسر خودش و سیاوش پسر پری زندگی میکرد. در همین دوره یکبار به اداره امنیت احضار شد و در آنجا بعد از چند سوال و جواب درباره سفرهایش به کشورهای کمونیستی آزاد شد. اما این آزادی تا دوم مرداد۱۳۵۱ بیشتر دوام نیاورد و او با ضرب و شتم دستگیر و بیهوش به زندان اوین منتقل شد. در زندان اوین عضدی با کتک و سیلی به ویدا حاجبی خوشآمد گفت و از نزدیک با پرویز ثابتی روبهرو شد. تا آخر شب بارها شکنجه شد و آنجا بود که فهمید بهخاطر «مصطفی شعاعیان» او را گرفتهاند. حاجبی به آنها گفت که شعاعیان رهبر او نیست. در موسسه با شعاعیان آشنا شده بود که در بخش شهری کار میکرد و پرکار بود و جدی، همیشه مشغول مطالعه و نوشتن. او در این موسسه، پای صحبتهای شعاعیان نشسته و از رفقای مارکسیستش صحبت کرده بود: «پیش از دستگیری میدانستم شعاعیان مشغول تدوین کتابی است به نام «شورش» که بعدها نام «انقلاب» را برای آن برگزید و دستنویسش را در اختیار من گذاشت.» پس دادن این یادداشتها آخرین دیدار آنها بود، تا زمانی که اواخر سال13۵۴ در زندان قصر متوجه شد شعاعیان با خوردن سیانور به زندگیاش پایان داده است. حاجبی با سختترین شکنجهها از طرف شکنجهگرهای معروف آن زمان آزار دید. آنقدر که همه بدنش ورم کرده بود. این شکنجهها باعث شد بدنش چرک کند و چرک از راه خون به مغز برسد و بیهوش شود. در این دوران بارها تهدید شد که مقابل چشمان رامین پسرش شکنجه خواهد شد و بارها از او خواستند مقابل دوربین تلویزیون اعتراف کند. اما حاضر به چنین کاری نشد. در هفت سالی که زندانی بود، بارها میان زندان اوین و قصر و قزلقلعه در حال انتقال بود. تا جاییکه سفارت ونزوئلا هم خواستار آزادی او شد.
سال ۱۳۵۵ یک بار به دفتر سروان «روحی» در اوین احضار شد و در آنجا با دوستش زینت و رامین مواجه شد. در این دیدار، حاجبی گمان میبرد قرار است او را شکنجه تازهای بدهند، اما خبر فوت مادرش را شنید؛ مادری که داغ زندانی شدن فرزندش از طرفی و ضربه بیماری نوهاش در فرانسه از سوی دیگر او را از پا انداخت. حاجبی در زندان با چریکهای فدایی خلق آشنا شد و این آشنایی در آینده به او خطی را سپرد که به این گروه بپیوندد. چنانکه در کتاب «یادها» از قول زری طبایی نوشته، یکی از کسانی بود که در سال13۵۷ معتقد بود آزاد کردن زندانیان سیاسی به نفع رژیم است. از زندان آزاد شد و به خانه پدرش در ازگل رفت. خانهای که جز پدر، عمو و راننده خانواده کسی در آن نبود. به شهری بازگشته بود که انگار غریب است. ادامه زندگی ویدا حاجبی بعد از این آزادی در همراهی با جریانهای سیاسی گذشت. این همراهی باعث شد درنهایت ایران را همراه رامین و یکی از دوستانش ترک کند و به زندگی سختی در پاریس ادامه دهد. در پاریس آخرین فعالیتهای سیاسی خود را بین سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۳ در نشریه «آغازی نو» متمرکز کرد. فعالیتی که باعث شد در سالهای بعد به بازنگری اندیشهها و باورهای انقلابی خود روی آورد و خاطراتش را بنویسد. نخستین کتاب ویدا حاجبی تبریزی به نام «دادِ بیداد» که خاطرات او همراه ۳۷ نفر از همبندیهایش در دوران پیش از انقلاب است، در سالهای ۱۳۸۳ و ۱۳۸۴ در دو جلد منتشر شد. این کتاب در ایران برنده تندیس صدیقه دولتآبادی شد. کتاب بعدی او «یادها» سال۱۳۸۹ منتشر شد. حاجبی در این سالها بارها خود را نقد کرد. او تا سال1394 کنار رامین تنها فرزندش زندگی کرد. مرگ رامین او را بههم ریخت و درنهایت سال1395 از پا درآمد و راهی گورستانی در پاریس شد؛ شهری که همکلاسی سابقش فرح هم در آنجا زندگی میکند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 38 |